سَرو سَهی

آیا خدا برای بنده‌اش کافی نیست؟

سَرو سَهی

آیا خدا برای بنده‌اش کافی نیست؟

سَرو سَهی
طبقه بندی موضوعی
بایگانی
۱۰
ارديبهشت

حکایت پیدا کردن بعضی از آهنگ‌ها، حکایت غریبی‌ست.

در نخستین روزهای بیست سالگی گذرم افتاد به خیابان میرعماد و اولین روزهای کاری‌ام در دفتر کوچکی که قرار بود تحریریه‌ای در آنجا تشکیل شود، شروع شد. در همان روز اول با سارا آشنا شدم؛ دختری به غایت دوست‌داشتنی و بی‌غل‌و‌غش. ساعات تنهایی‌مان بی‌شمار بود و به حرف و خاطره و گاهی اشک و لبخند می‌گذشت. روزی که هوای دلم عجیب ابری و بارانی بود، به سارا گفتم که: «دلم بی‌اندازه برای خنده‌های بچگی تنگ شده؛ همان‌قدر معصومانه و واقعی.» زیر لب با آهنگ غریبی خواند:

عشق بی‌غم توی خونه/ خنده‌های بچگونه/ به دلم شد آرزو...

و بعد با هم شروع کردیم به شنیدن این آواز حزین.

آوازی که هنوز و با گذشت سال‌ها، هرازگاه و نابهنگام بر لبانم جاری می‌شود و می‌باراندم.

  • المیرا شاهان
۲۶
فروردين

جامعه یعنی من دوست دارم از کتاب‌ها و فیلم‌ها برایت حرف بزنم و جاهای خوبی از هر کتاب که خوشم آمد را با تو به اشتراک بگذارم، و تو دوست داری برایم شیرینی و دسر درست کنی و ذوق هنرمندی‌ات را با من شریک شوی. یعنی من دوست دارم موسیقی زیبایی که شنیده‌ام و حس خوبی که از آن گرفته‌ام را با تو قسمت کنم و تو دوست داری تصاویر پارک روبروی خانه‌ات یا مهمان‌ها و میزبان‌هایت را به من نشان بدهی. یعنی من حتی برای آسمانِ پر از ابری که قرص خورشید را پوشانده می‌میرم و تو برای باران یا برف نابهنگام. من پرسه زدن در ساحل را دوست دارم و تو کوهنوردی و پیاده‌روی در خیابان‌ها. من دوست دارم از شادی‌ها و غم‌هایم با تو بگویم و تو مایل نیستی کسی از حالات روحی‌ات باخبر شود. من از سیاست بیزارم و تو پیگیر اخبارهای داخلی و خارجی هستی. جامعه یعنی همین تفاوت‌ها و پذیرفتن تمام این سلیقه‌ها و دغدغه‌ها.

کافی نیست؟ تا کی باید با تفاوت‌ها مبارزه کرد؟ ما در لحظات با هم بودن است که رشد می‌کنیم و اصلاح یا تکثیر می‌شویم. بد نیست گاهی بایستیم و تماشا کنیم. از پوستۀ «من» بیرون بیاییم و خودمان را در کنار دیگران بگذاریم. کافی‌ست گاهی سهل باشیم...

  • المیرا شاهان
۱۸
فروردين

بیش و پیش از هرچیز دلم برای روزهای خانۀ پدری تنگ شده؛ برای حمد و سوره‌های آهستۀ بابا وقت نماز صبح که از چارچوب در عبور می‌کرد، موسیقی دلنوازش در گوش‌هایم می‌پیچید و زیبا‌ترین نغمه‌ای بود که در آن لحظات نورانی می‌توانستم بشنوم. برای اذان ظهر که در خانه جریان داشت و لحظاتی بعد مادرم وضو گرفته به اتاق می‌رفت، مقنعۀ سپید و توردارش را به سر می‌کشید، با چادرنماز گلداری نماز اول وقتش را به جا می‌آورد و بعد تسبیحات حضرت زهرا(س) می‌گفت.

راستی، تا به حال گریه‌های سر سجادۀ پدر و مادرتان را دیده‌اید؟ گریه‌هایی که به هیچ‌وجه صورت دنیایی ندارند و انگار تکرار هق‌هق‌وارِ «ربّ انی ظلمتُ نفسی»اند؟

من هرگز شانه‌های لرزان مادرم را درست در لحظاتی که سمت خدا تمام می‌شد و آن نوای دل‌انگیز «السلام علیک یا اباعبدالله» تمام خانه را پر می‌کرد، از یاد نخواهم برد، لحظاتی که مادرم به پناهِ سجاده سر می‌گذاشت و خالص‌ترین هوای زندگی‌اش را به سینه می‌کشید...

خدای من! کمک کن تا این همه دوری و دلتنگی را تاب بیاورم...

  • المیرا شاهان
۱۷
فروردين

مدت‌هاست که دوست دارم چیزی بنویسم دربارۀ خوبی‌های «دوری و دوستی»؛ چندسال پیش دوستی داشتم که رفیق گرمابه و گلستانم بود و اینکه می‌گویم رفیق گرمابه و گلستان، بیراه نگفته‌ام. ما هفته‌ای چندروز و روزی چندساعت در جوار هم بودیم و با هم ورزش می‌کردیم و خرید می‌رفتیم و گاهی رستوران و کافه هم در برنامه‌مان بود. پیاده‌روی‌های چندساعته و در خلال آن پیاده‌روی‌ها، حرف و حرف و حرف.

روزی به خودم آمدم و از خویشتنِ خویش پرسیدم چیزی هست که به او نگفته باشی؟ رازی هست که در دلت پنهان مانده باشد؟ یا تمام درها و گنجه‌ها را برای او باز کرده‌ای و حریم و حرمتی باقی نگذاشتی؟

پاسخ روشن است. من آنقدر با او روزها و ساعت‌های رفاقت را شب کرده بودم که حرف ناگفته‌ای نمانده بود. راز و رمزی باقی نبود و همه‌چیز پایان یافته بود و او از من به من نزدیک‌تر بود و از خود می‌پرسیدم که آیا قرارمان این بود؟

این پاسخ نیز روشن است. آن مقدار اندازۀ نیکو را نگه نداشتیم؛ هیچ‌کدام! و آن‌چه رخ داد فرسایش و تنش و گاه و بیگاه سفارش و توقعات بی‌جا بود و روزی رسید که شمع این رفاقت را فوت کردیم و فاتحه‌اش را خواندیم!

فرقی نمی‌کند که ما با چه کسی احساس خویشی و رفاقت کنیم؛ دوریِ به اندازه، دلیل ابدی بودن یک رفاقت است. دلیل تداوم حیات یک رابطه که آن رابطه می‌تواند ارتباطی دوستانه باشد یا حتی ارتباط با عزیزترین افراد خانواده مثل پدر، مادر، خواهر یا برادر.

ما در روابط‌مان از هر دری سخنی برای گفتن پیدا می‌کنیم. وای به روزی که «از هر دری سخنی»هامان ته بکشند و نبایدها و نگفتنی‌ها جایگزین آن شوند؛ آن‌وقت آن آرامشی که باید باشد، جایش را به اندوه و کشمکشی دنباله‌دار خواهد داد.

من آنچه شرط بلاغ است با تو می‌گویم

تو خواه از سخنم پند گیر، خواه ملال...*

 

*سعدی.

مطلب مرتبط: دوری و دوستی.

  • المیرا شاهان
۱۰
اسفند

سکوت می‌کنم و تماشا؛ سکوت پشت سکوت و تماشا پشت تماشا. به آدم‌ها و آمد و رفت‌ها خیره‌ام. به پنجره‌هایی با پرده‌های کنار زده و جای خالی پیرمردی که هر روز ساعت چهار عصر پابه‌پای واکرش طول کوچه را طی می‌کرد. به گربه‌ها که از پشت توری تراس زل می‌زنند به من، وقتی دارم جایی را مرتب می‌کنم یا به همت جاروبرقی موهای بلندِ ریخته و گره خورده را از مزرعۀ فرش‌ها می‌چینم. موتورها هنوز از دیجی‌کالا و اسنپ‌فود سفارش می‌آورند و با دست‌هایی پر از کالا و خوردنی و دستکش‌های پلاستیکی به آدم‌ها لبخند می‌زنند.

آدم‌ها، همان آدم‌ها که تا چندروز پیش داشتند به زندانیان سیاسی و مجلس و هواپیما و کار و زندگی فکر می‌کردند، حالا انگار جایی وسط جاده‌ای با مقصدی نامعلوم راه گم کرده‌اند.

آدم‌ها، همان آدم‌ها که خشمگین بودند، عصبانی بودند، شاکی بودند، هر روز، ساعت‌ها، در دو راهی ناامیدی و امیدواری این پا و آن پا می‌کنند و گاه دلمرده و مضطرب و گاه شاد و بی‌خیال و لطیفه‌خوان، به چیزهایی ورای چیزهای پیش پا افتاده فکر می‌کنند. به زندگی و مفهوم پیچیده‌اش، به تعلقات و خواسته‌هایی که از جنسی دیگرند، به آدم‌ها.

کلاغ‌ها می‌خوانند و هنوز صدای ضربۀ چیزی بر میلگردهای آهنی ساختمانی نیمه‌ساز تمام کوچه را پر می‌کند، ساعت‌ها تیک‌تاک می‌کنند و تپسی‌ها به وسوسۀ مسافر می‌ایستند.

آینده در سکوت و تماشا به ما نگاه می‌کند و گذشته آرام‌آرام چون قطره‌های باران در سینۀ خاک فرو می‌غلتد...

  • المیرا شاهان
۱۳
بهمن

زندگی درست مثل یک تابع سینوسی است که پیوسته در بازۀ منفی‌ها و مثبت‌ها، غم‌ها و شادی‌ها، در گذر است و تمام آدم‌های دنیا به اقتضای شرایط، مدتی با اشک‌ها یا لبخندها همراه‌اند؛ شاید آن درد یا درمانی که عیار ما را با آن می‌سنجند در ظاهر با یکدیگر تفاوت داشته باشد، اما صیقل دادن روح است که همه در میان حوادث تجربه می‌کنیم تا بُعد روحانی ما نیز همچون بُعد جسمانی ما رشد کند. ما برای التیام درد، درست همان حرف‌هایی را از دوستانمان می‌شنویم که روزی در گوش عزیز دردکشیده‌مان نجوا کردیم، همان امیدی را می‌بخشیم که روزی در مرداب اندوه، رفیقی به ما تقدیم کرده است. ما با همین نجواهای در آمد و رفت، دست به زانو می‌گیریم و برمی‌خیزیم و روحمان را از تاریکی‌ها پاکیزه می‌کنیم. با این همه، آن اکسیر حیاتی برای از دوباره برخاستن، امیدواری‌ست. دریغش نکنیم.

  • المیرا شاهان
۲۲
دی

عمیقاً نیازمندِ کسی هستیم که از قاب تلویزیون بیاید و کمی آرام‌مان کند. کسی که دست به افشای تمام حقایق بزند و مقصر و قربانی را به ما بشناساند. عمیقاً نیازمند آنیم که از آن‌ها که زیر بیرق کفر مشت به هوا می‌کوبند، فاصله بگیریم. نیازمند آنیم که خودمان برای خودمان و اصلاح امور کاری کنیم، نه آن‌ها که از رگ و ریشه و فرهنگ و شعور و شخصیت ما، چیزی نمی‌دانند و نیازی هم ندارند بدانند، چرا که نمی‌خواهند چیزی از این چیزها باقی بماند... راستی، بد نیست سرمان را بالا بیاوریم و ببینیم که داریم زیر علم چه کسی سینه می‌زنیم؟ داغ به دلیم، درد به جانیم، اما آیا پشت آن رویای ساختگی از زندگی آرمانی که وعدۀ تحققش را داده‌اند، من و تو دیده شده‌ایم؟ اعتبار و اهمیتی هم داریم؟ ما هیزمیم برای غریبه‌های آن بیرون. ما تیغیم در چشمان منافقانی که جز ریشه‌کن کردن ما هدف و آرزویی ندارند... اینجا هوا خوش نیست، اما عمیقاً نیازمند آنیم که کسی بیاید و با ما حرف بزند و التیاممان بخشد. چه تضمینی‌ست که بعد از این همه نفاق و چندپاره شدن، همه‌جا بوی عطر و عود بگیرد و بوی خون و اضطراب و توطئه، نه؟ ما مقصر اصلی را می‌شناسیم، ما آن منافق بی‌مایه را می‌شناسیم، آن‌که با ما دشمن است و با دشمن دوست را می‌شناسیم. اما کاری نمی‌کنیم... یا شاید نمی‌توانیم کاری هم کنیم...

  • المیرا شاهان
۱۸
دی

هفتۀ پیش و پیش از تمام این جریانات، در یکی از محله‌های تهران، به پدر من اهانت شده! تنها برای جای پارک ‌و به ناحق، دختری لب به فحاشی و ناسزاگویی با بدترین الفاظ و عبارات گشوده و پدر من را مسبب تمام اتفاقات بد ایران در چهل سال اخیر دانسته. هیچ‌یک از آدم‌های تماشاگر دخالتی در ماجرا نکرده‌اند و انگار سکانسی از یک فیلم را به تماشا نشسته‌اند.

فکر می‌کنم هرچه زخم می‌خوریم، از افرادی‌ست که هیچ ایدئولوژی و چارچوب معینی در زندگی نداشته‌اند. اگر صاحب خانواده بوده‌اند ساده‌ترین مسائل تربیتی به آن‌ها آموزش داده نشده و فرزندان یا تکثیری از پدر و مادری این‌چنین بوده‌اند یا تحقیرشدگانی که از آن‌ها گرگ‌هایی دریده در پی شکار پیاپی ظهور کرده است و سال‌ها با خشونت و بدزبانی به خواسته‌هاشان رسیده‌اند، و نیز ممکن است از ابتدا خانواده‌ای وجود نداشته که به آن‌ها ابتدایی‌ترین اصول روابط انسانی را بیاموزد. اصولی مثل احترام، ادب، حیا و شرافت که ربطی به آیین و مذهب خاصی ندارد و یک وظیفۀ خطیر انسانی برای زیستن در یک جامعه است.

باید به این مساله پرداخت و تربیت فرزند را یاد گرفت. مهربانی مطلق بدون تنبیه و تذکر، نه تنها نشانۀ لطف و پدری یا مادری کردن نیست، بلکه تکثیر تاریکی‌ست و یکی از پیامدهایش بی‌حرمت شدن پیران توسط جوانانی جاهل و همیشه‌طلبکار است.

به فرزندان‌مان پیش از آنکه «شبیه خود بودن و میزان اهمیت و اولویت "من" بر دیگری» را مشق کنیم، حد و مرز و حریم داشتن در روابط و گفتگو با افراد را نیز بیاموزیم. هرچند دین‌های الهی دستورالعمل کامل را یکجا به ما تحویل داده‌اند، اما اگر به دینداری علاقه نداریم، کافی‌ست راهی اخلاقی و چارچوبی شریف را برای زندگی در کنار انسان‌ها برگزینیم!

  • المیرا شاهان
۱۵
دی

آری! بعضی از خون‌ها رنگین‌ترند؛ آن‌قدر که قلب ملّتی با ریختن‌شان می‌ریزد...

  • المیرا شاهان
۰۸
دی

نمی‌دانم رازش را! اما آن روزها که به زندگی و مرتب کردن و رُفت و روب می‌گذرد، پرم از حرف زدن. درست لابه‌لای گوش دادن به کتاب‌های صوتی برای بهره‌مندی به جای هدردهیِ وقت، هنگام جمع و جور کردن وسایل، می‌خواهم با کسی، از کسی، برای کسی حرف بزنم. مثل زن‌های قدیمی که چارقد می‌کشیدند سرشان و می‌نشستند روی سکوی ورودیِ خانه‌هاشان و همان‌طور که سبزی پاک می‌کردند، از در و دیوار و گفتنی‌ها و ناگفتنی‌ها اراجیف می‌بافتند؛ بله، دقیقا همین اندازه سنتی و نامتجدد! انگار لبریز می‌شوم از اشیا، از احساسی که وقت تکاندن یا دست کشیدن بر پوست ظریفشان به من دست می‌دهد، حتی از خشمی که در چلاندن دستگیره‌ها و دستمال‌ها نهفته است و حتی‌تر از صدای جاروبرقی و آن موسیقی حساس و شکنندۀ روزنامه در لمس شیشه‌ها و آینه‌ها! حالاتی اعجاب‌آور و شاید نوعی زایش و ابلاغ است؛ نمی‌دانم زایش و ابلاغِ چه کسی یا چه چیزی! اما کلمات در ذهن و روح و قلب و جانم به رقص می‌آیند تا نرم و آرام و پراکنده در سرسرای گوشی بپیچند...

حیرت‌انگیز است زن بودن...

  • المیرا شاهان