سَرو سَهی

آیا خدا برای بنده‌اش کافی نیست؟

سَرو سَهی

آیا خدا برای بنده‌اش کافی نیست؟

سَرو سَهی
طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۱۴ مطلب در دی ۱۳۹۳ ثبت شده است

۱۵
دی

رفته بودم گیشا؛ خانم سین پشت میزش نشسته بود و من فکر می کردم به سوال ابهام آمیز «که چی؟» این سوال را خیلی وقت است توی زندگی ام دارم. نسبت به چیزها نوعی واکنش «که چی؟» ِ بعضاً افراطی پیدا کرده ام. اینکه آدم ها هرروز چه شکلی می شوند، اینکه کار کردن با چه ارگانی خوب است، یا اصلاً چرا باید کار کرد، سوالات معمولی این روزهای من است! پشتش هم می پردازم به فرمول «که چی؟» که نوعی حس بی تفاوتی و بی خیالی را تجربه کنم. اصلاً انگار آب روی آتیش است. گذشتن از چیزهاست، درگیر نشدن است، پذیرفتن است حتی!

  • المیرا شاهان
۱۵
دی

پیاده رفتن را دوست دارم؛ اما پیاده روی تنها را! آدم وقتی تنهایی پیاده روی می کند، فرصت فکر کردن دارد. فکر کردن به خودش، شرایطش، موقعیتش، پستی ها و بلندی هایش، درست و غلط هایش و تمام چیزهایی که لازم است گاهی در وجود آدم فورمت یا ریست شود. پیاده روی با دیگران، اگرچه به آدم فرصت گپ و گفت های طولانی مدت و حرف های ریشه دار یا بی ریشه می دهد، اما تویش آرامش کمتری ست. به قدم ها توجهی نمی شود، به موزاییک پیاده روها، به خط کشی های منظم و نامنظم، به بازی آزاد دست ها در کنار بدن، به آسمان، به تابلوها، به آدم های دیگر...

  • المیرا شاهان
۰۷
دی

دلم بیشتر از هر چیز می خواهد صدایم را توی سینه حبس کنم. روزه ی سکوت بگیرم. برای مدتی با آدم ها مکالمه ی صوتی نداشته باشم، جز مکالمه ی مکتوب. همین مکالمات رایج توی پیامک ها و کامنت ها. دلم می خواهد هیچ هجایی از حنجره ام بیرون نخزد، نه دکلمه ای از یک شعر، نه ترانه ای از یک ترک موسیقی و نه هیچ آوایی هر چند آهنگین و گوش نواز. چرا که چیزی که شنیده می شود، صدایم نیست؛ مشتی کلمه اند ...

دلم می خواهد تصویرها ویران شوند؛ دوربین های عکاسی که آدم ها را این همه از هم جدا کرده، فرصت شکار دل ها را گرفته و بیشتر پی شکار چشم تماشاگرهاست، به نابودی بروند. دلم می خواهد وقت راه رفتنم توی پارک یا خیابان، موقع شعر خواندنم پشت یک تریبون، موقع مصاحبه ام با یک آدم نه حتی معروف دوربین ها را کنار بگذارند و بیایند کمی نزدیک تر کنارم بنشینند و بی آزار نگاهم کنند. خودم را از زاویه ای نه محدود به قاب مستطیلی دوربین ها. خودم را. خود خودم را ...

دلم می خواهد صدای موسیقی ها کم شوند. صدای ماشین ها و خیابان های پر آدم. هیچ صدایی پی فروش اشیایی که توی دست هایش دارد نباشد. هیچ کسی بوق نزند برای مسافرها. هیچ کسی توی حمام بلند بلند شعر نخواند. صدای فندک ها و کبریت ها خاموش شود. فقط صدای قدم بیاید. صدای پیاده رفتن. صدای پرنده، گربه، کلاغ. صدای باد ...

دلم مهربانی می خواهد. توجه آدم ها را به هم و نه حتی من. محبت آدم ها را به هم. دوستی های آدم ها را با هم ...

دلم می خواهد از دور بنشینم و آدم ها را در قالبی پاک ببینم. نه این همه مخلوط با حواشی؛ ابزارها و شبکه ها و مجازی ها. و نه حتی در حالی که مواظب زیپ کیفشان هستند. مواظب اند که جیبشان را نزنند. راستی چه شد که حواس ها این همه پرت شد؟

  • المیرا شاهان
۰۳
دی

آدم درست در نقطه ای سقوط می کند که تماماً از ناامیدی سرشار است. هیچ دلیلی قانعش نمی کند و دلش می خواهد هرچه زودتر قصه ی تحمل ها و سازش ها با زندگی تمام شود. دوست دارد آن کابوس های هر چند ساعت یکبار که بی مقدمه وسط ناهار خوردن، درس خواندن، گفتگو با دوستان و تماشای یک فیلم هرچند آبکی از صدا و سیمای جمهوری اسلامی ایران، به سرش می زند، پایان یابد و دوباره خندیدن و سرخوشی روزهای قبل اتفاق بیفتد ... دو گزینه پیش روست؛ اول جنگیدن و ایستادن و سینه سپر کردن و در نهایت فائق آمدن، و گزینه ی دوم پاپس کشیدن از طوفانی که زندگی اش را به نابودی کشیده است و امان از گزینه ی دوم که به دنبالش مشکلات اند که برای هرچه زودتر رخ دادن سر و دست می شکنند.

اما من، نوع سومی هم برای این وضعیت در نظر گرفته ام؛ بی حوصلگی حاد! بی حوصلگی در مواجهه با چیزها. درست مثل آدمی که زندگی اش را سونامی ویران کرده است، اما او نشسته است و به این ویرانی چشم دوخته است، بی آنکه دلش بلرزد بخاطر چیزهای از بین رفته. نوعی بی تعلقی و شاید ایمان به اینکه هرچیزی نزد ما امانتی بیش نیست و ما هیچ تملکی بر هیچ چیز نخواهیم داشت! فاجعه؟ شاید باشد! شاید هم نه ... اینکه تسلیم دست بسته باشی در زمان و مکانی که قدرت آن بالاسری هزارباره می چربد به زور بازوی تو، علی ای حال هرچه بیشتر پا بکوبی و داد و هوار کنی، خودت را خسته کرده ای و صدایت خش بر خواهد داشت ...

این مرحله، مرحله ی «بی تفاوتی» ست. مرحله ای که تویش هیچ دستی رو به آسمان بلند نمی شود، هیچ دعایی کارساز جلوه نمی کند و گویی تمام قلب آدم از خدا و توکل و آرزو تهی ست ... مرحله ای که نذر و نیاز کردن و چنگ انداختن به ریسمان الهی مضحک است. مرحله ای نزدیک به قناعت و سازگاری مطلق با هر طوفان و سیل و زلزله و بلایایی از این دست. در این مرحله است که آدم مشترکا احساس بی وزنی و سنگینی می کند. تبدیل به «خب باشد، حالا که تو اینگونه دوست داری، من هم با تو موافقم» می شود و دلش نمی خواهد هیچ رأی و نظری درباره چیزی بدهد. خوشحالی ها و دلخوشی ها و خنده های کوتاه مدت و به دنبال آن ردیف کردن «باشد، خیلی خوب، چشم و ... ».

نکته این جاست که من این مرحله را هم رد کرده ام ...

  • المیرا شاهان