سَرو سَهی

آیا خدا برای بنده‌اش کافی نیست؟

سَرو سَهی

آیا خدا برای بنده‌اش کافی نیست؟

سَرو سَهی
طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۵ مطلب با موضوع «گزارش‌ها» ثبت شده است

۲۴
اسفند

دارد فصل سرما تمام می‌شود. آن‌که با صفاتر است، غبار از آینه‌های مکدر می‌روبد، درد و کینه‌های کهنه را دور می‌ریزد و برای تولدی دوباره و آغاز روزی نو آماده می‌شود. در واپسین روزهای اسفند و در آستانۀ بهار 96، یکی از کارهای نه چندان آسانی که از سوی هیأت تحریریۀ سایت شهرستان ادب (که اخیراً برگزیدۀ نشان «سرآمد» در نهمین جشنوارۀ رسانه‌های دیجیتال شد) انجام دادم، نظرسنجی بهترین کتاب‌های ادبیات از اساتید و کارشناسان حوزۀ شعر و داستان و همچنین شاعران و نویسندگان جوان بود. البته عدم دسترسی به برخی از شاعران و نویسندگان نامی و توانمند، فرصت نظرخواهی از ایشان را گرفت. به هر روی، این نظرسنجی با ذکر دو پرسش مطرح شد، که در ادامه پاسخ این گرامیان آمده است.

به نظر می‌رسد، حتی اگر دسترسی به برخی از کتاب‌های پیشنهادی برای علاقمندان به ادبیات در تعطیلات نوروز ممکن نبود، مجموعۀ معرفی شده، لیست خوبی برای خرید در نمایشگاه کتاب اردیبهشت 96 باشد.

پ.ن: شما هم کتاب‌های پیشنهادی خود را معرفی کنید.🌸

  • المیرا شاهان
۰۱
آبان

از طریق تبلیغاتی که در یکی از شبکه های اجتماعی به چشممان می خورد، با تعدادی تور آشنا می شویم. زیر عکس های دسته جمعی که هرکس با ظاهر متفاوتی رو به دوربین لبخند می زند، نوشته است: «تور یک روزه شاد تنگه واشی»، کنار عکس های بعد، از سفرهای یک و نیم یا دو سه روزه به موقعیت های دیگری مثل فیلبند، کاشان، کویر مرنجاب و مصر نوشته اند و رقم های با تخفیف و بی تخفیف در کنار تصاویر تورها خودنمایی می کند. بین صفحه های نیازمندی های روزنامه ها هم آژانس ها و تورهای زیادی ردیف شده اند که هر یک با شعاری خاص خود، توجه خواننده را به خود جلب می کنند؛ مثل تورهای زیارتی و سیاحتی به نقاط داخلی یا خارجی کشور. این تبلیغات لابلای صفحه های اصلی و فرعی روزنامه ها و حتی سایت های خبری هم به چشم می خورند و ما هرروزه با سیل عظیمی از این بازارگرمی ها مواجهیم. اما از بین این همه آژانس، تور و کاروان کدام را انتخاب کنیم تا به راستی آرزوی سفری خوش و به یادماندنی برای ما داشته باشند؟

***

کمی دیر اقدام کرده ایم و ظرفیت تور تکمیل شده است. برای همین مدیر تور مورد نظرمان، گروه یکی از دوستانش را که از قضا در همان تاریخ به کویر مصر می روند به ما پیشنهاد می کند. مبلغ مورد نظر را واریز می کنیم و قرار می شود برای ساعت 10 شب روبروی یکی از ترمینال های شهر منتظر حرکت بمانیم. چند دقیقه مانده به ساعت حرکت، جمعیت زیادی ایستگاه اتوبوس روبروی ترمینال را پر می کنند که تعدادی از آن ها از شهرهای دور و نزدیک آمده اند و همه پر هیجان و شادمان با ساک، چمدان و کوله پشتی های کوچک و بزرگ کنار هم می ایستند تا مدیر تور سر برسد و مسافران را سوار کند.

یک حضور و غیاب ساده کافی ست. اینجا از شما نه شناسنامه می خواهند، نه کارت ملی و نه سایر کارت های شناسایی. اینجا مهم است که وقتی که اسمت را می خوانند بگویی: «حاضر!» و بنشینی کنار همسفران دیگر تا سفری چند ساعته را آغاز کنی. مهم نیست کسی که کنار تو نشسته از دوستان توست یا از خانواده ات، خانم است یا آقا، غریب است یا آشنا. مهم این است که همه آمده اند تا سفری شاد را با یکدیگر تجربه کنند. و این تازه آغاز ماجراست.

  • المیرا شاهان
۰۸
مهر

مولوی، مولانا


در طول تاریخ، غالب شاعران عرفانی ما که امروز آثار آن‌ها در ادبیات فاخر این سرزمین زبان‌زد عام و خاص است، درست در زمانی طلوع می‌کردند که مردم تحت سلطۀ رژیم و حکومت ستمگران بودند و آن‌ها با امیدبخشی و صحبت از معنا، سعی در دلگرمی بخشیدن به این مردمان داشتند. از جملۀ این شاعران، جلال‌الدین محمد بلخی‌ست که هشت قرن پیش در حالی ظهور کرد که ادبیات صوفیانه را روحی تازه بخشید.

اگرچه این شاعر، در ادبیات ما همواره از احترام و مقبولیت ویژه‌ای برخوردار است، اما شمار کسانی که آثار او را دنبال می‌کنند در مقایسه با دنبال کنندگان آثار شاعرانی مثل فردوسی، سعدی و حافظ کمترند. با این‌حال با توجه به این نکته که در قرن‌ها بعد از وفات او، در همین سال‌های معاصر نیز همگان نام او را با برگزاری کلاس‌های مثنوی‌خوانی، فیه ما فیه و ... زنده نگه داشته‌اند، بر آن شدیم که به صورت اجمالی، حضور اشعار این شاعر گران‌قدر را در کتب آموزشی مدارس بررسی کنیم تا بدانیم که مولانا در ادبیات آموزشی معاصر از چه جایگاه و رتبه‌ای برخوردار است.

نخستین بار، دانش‌آموزان در سال چهارم ابتدایی با مولوی در کتاب فارسی خود آشنا می‌شوند. مؤلفان کتاب، قصۀ زیبای طوطی و بازرگان را به عنوان پنجمین درس در این کتاب به صورت بازنویسی‌شده آورده‌اند و دانش‌آموزان از این قصه مفهوم دانایی، هوشیاری و رهایی را فرا می‌گیرند. (ص 42)

در سال پنجم ابتدایی، دو بیتِ «این درختانند همچون خاکیان/ دست‌ها برکنده‌اند از خاکدان/ با زبان سبز و با دست نیاز/ از ضمیر خاک می‌گویند راز» از مثنوی معنوی در بخش نیایش انتهای کتاب به همراه مناجاتی از کتاب فیه ما فیه آورده شده است. (ص 140)

قصۀ آشنایی مولانا با عطار نیشابوری در درس یازدهم از کتاب ششم ابتدایی، از ملاقات این دو شاعر زمانی که جلال‌الدین محمد کودکی بیش نبود سخن می‌گوید و عطار در این ملاقات کتاب اسرارنامه را به مولانا تقدیم می‌کند. (ص 68)

  • المیرا شاهان
۰۱
ارديبهشت

ما می توانیم خیلی زود به «چیزها» عادت کنیم؛ به چیزهایی که می بینیم یا می شنویم، به آدم هایی که هرروز با آن ها سر و کار داریم، به خیابان هایی که مسیر هرروزه مان شده اند و به آواها، نجواها و صدای پرندگان، ماشین ها و آدم ها. آهسته آهسته دیدن خیلی اتفاقات، رفتارها و حرکات در اطرافمان عادی می شود. چیزهایی که شاید اولین بار به صورت ویژه ای توجه ما را به خود جلب کرده بودند و ما را در لحظاتی مبهوت و مغموم و مشعوف خود ساختند، یک روز دیگر برای ما تازگی و طراوت روز اول را ندارند و انگار از روز نخست چیزهایی پژمرده، بی صدا و مرده بوده اند.

***

عادت به اشیا، ابزار و آدم ها، بدون توجه به آن چه در دل خود دارند و هویت آن ها را بازگو می کند، و بدون کشف لایه های درونی و نگرشی تازه به بخش های دیگری از وجود آن ها، حکایتی نیست که بتوان آن را از قامت زندگی آدم ها پاک کرد و به راستی حقیقتی ناگوار است که می تواند به ناگاه همه ی آدم را به غریبانه ترین شکل، تسخیر ناکامی ها و تلخی ها کند.

سال ها پیش، وقتی دست در دست پدر و مادرهایمان سوار اتوبوس یا تاکسی می شدیم یا در مکان های عمومی در میان خیل افراد مراجع فرود می آمدیم، فکر می کردیم بزرگ که شدیم می شویم شبیه همین آدم بزرگ هایی که هرچند غریبه اند، اما وقتی به هم می رسند باب گفتگو را باز می کنند یا از دور به یکدیگر لبخندهای دوستانه می زنند؛ کسی خودش را برای دیگری نمی گیرد و با کلیدِ توی دست هایش بازی نمی کند که مثلاً دوست یا آشنای نزدیکش را ندیده است! تا آن که گوشی های همراه رفته رفته در زندگی آدم ها فضای گسترده تری را اشغال کرد و آهسته آهسته از دست پدرها به دست فرزندان و دیگر اعضای خانواده رسید و امروز وقتی از زاویه ی بالاتری به آدم ها نگاه می کنیم، آن ها به نقطه های کوچکی می مانند که در کنار نقطه های دیگر توان ساختن نیم خط های کوچک و نگاه و توجه به یکدیگر را ندارند. در احمقانه ترین شکل، لحظه ی دست فروشی کودکان سر چهارراه ها، غرق شدن یک آدم در دریا یا خودکشی یک مسافر در ایستگاه مترو، سرشان را بالا می گیرند و فیلمبرداران و عکاسان قَدَری می شوند که برای به اشتراک گذاری هر آنچه دیده اند، سر و دست می شکنند.

ما آدم های گوشی به دست

چند وقت پیش، توی اتوبوسی که از یکی از شلوغ ترین محله های شهر می گذشت، مسافرانی نشسته و ایستاده بودند که توی دست هایشان یک گوشی هوشمند یا تبلت داشتند و به غیر از آن ها که سرشان به انگری بردز، 2048 و شهر شکلات ها گرم بود، بقیه در دنیای عظیم دیگری سیر می کردند که با وجود مجازی بودن، حقیقت زندگی بسیاری از ما به آن گره خورده است. خانم مسافر کنار دستی سرش را به گوش هایم نزدیک کرد و بعد از چند جمله بد و بیراه گفتن به این آدم ها و خانواده هایی که برای فرزندانشان تبلت هایی به قواره ی خود کودکان تهیه می کنند، ده دقیقه ی تمام لعن و نفرین به جان همسرش کرد که جنبه ی استفاده از گوشی هوشمند را ندارد و به طور ناجوانمردانه ای بعد از پانزده سال زندگی مشترک، به معاشرت با آدم های ندیده و نشناخته ای می پردازد که توی شبکه های اجتماعی مثل تانگو و لاین با آن ها آشنا شده است. آن چه پشت آدم را می لرزاند، خیانتی است که برملا شده، در شرایطی که همسر آن خانمِ مسافر، ابایی از آشکار شدن روابطی که به قهقرا می رود ندارد!

  • المیرا شاهان
۳۰
آذر

فال قهوه

شنیده بودیم در یکی از آرایشگاه های شرق تهران فال می گیرد. به عبارتی هم مؤسس و آرایشگر آن آرایشگاه است و هم بساط فالگیری اش برای مشتریانی خاص برپاست. اما قبلش باید وقت می گرفتیم تا اولاً آن روز توی آرایشگاه باشد و ثانیاً سرشلوغ نباشد. وارد آرایشگاه که می شویم همه چیز خیلی عادی سر جای خودش چیده شده است. سراغ شهرزاد را می گیریم و یکی از همکارهایش از ما می خواهد دقایقی منتظرش بمانیم. بعد از چند دقیقه از یکی از اتاق های پشتی پیدایش می شود و دعوتمان می کند که برویم و روی صندلی های اتاق پشتی بنشینیم. فضای خلوت و ساکت اتاق به دل شوره می اندازدمان. دوتا فنجان قهوه برایمان می آورد و یک دسته ورق تاروت می گذارد کنار دستش. تا قهوه ها خنک شوند کمی حال و احوال می کنیم. شهرزاد، یکی دو روزی می شود که سی سالش تمام شده است. لیسانس حقوق دارد و توی بیست و دو سالگی از همسرش جدا شده است. می گوید: خیلی خودسرانه و با اعتماد به نفس خاص خودم بی آنکه به خانواده ام چیزی بگویم بلند شدم و رفتم دادگاه و درخواست طلاق دادم. وقتی علتش را می پرسم می گوید: دوستش نداشتم. و ورق های تاروت را از کنار دستش بر می دارد و می گذارد جلوی رویمان و می گوید: بُر بزن. بعد با صدای زیر می گوید: بسم الله نگو. اولش متوجه جمله ی آخر نمی شوم. از دوستم سؤال می کنم که چه! دوستم می گوید بسم الله نگو، و من که اشتباه می شنوم: بسم الله بگو، به خیال اینکه شهرزاد می خواهد تاثیر بسم الله را انکار کند، زیر لب بسم الله می گویم و شهرزاد یکه می خورد و ناغافل چشم هایش را از من می گیرد. ورق ها را بر می دارم. شهرزاد یکی از اتفاق های زندگی ام را از حالت بُر زدن ورق ها پیشگویی می کند و در جواب تعجب من ورق ها را از دستم می گیرد و شروع می کند توی چند ردیف آن ها را جلوی رویش می چیند و خیلی مطمئن می گوید: ببین! اینجا هم از یک چنین اتفاقی حرف می زند. و شروع می کند جزء به جزء اتفاقات زندگی ام را از گذشته تا آینده پیش رویم ردیف می کند.

  • المیرا شاهان