سَرو سَهی

آیا خدا برای بنده‌اش کافی نیست؟

سَرو سَهی

آیا خدا برای بنده‌اش کافی نیست؟

سَرو سَهی
طبقه بندی موضوعی
بایگانی

اگر نفس هم از این پس به من امان بدهد ...

پنجشنبه, ۹ بهمن ۱۳۹۳، ۱۱:۴۱ ق.ظ

دلم از آن خانه های ویلایی شمال شهر می خواهد؛ از آن خانه های جنوبی که درب ورودی اش چوبین است و پنجره های رو به خیابانش گرد و بزرگ. از آن هایی که شیب کوچه هایش مرا بی قرارِ دویدن می کند و دلم بی تاب می شود برای آن که خودم را بسپارم به دست سرعت شیب های رو به پایین کوچه هاش. دلم از آن خانه های ویلایی شمال شهر می خواهد؛ از آن هایی که می شود تا صبح کنار پنجره هایش نشست و با نور ماه کتاب خواند. در سکوتی که هیچ صدایی، جز زمزمه های پیوسته ی جیرجیرک ها و صدای آشنا و همیشگی جاروی دسته بلند رفتگر پیر، سکوت لحظه هایش را نمی شکند. از آن هایی که می شود پنهانی قدم های رهگذران شبگرد را یکی یکی شمرد و برای هر کدام داستانی ساخت و هر کدام را خوشبخت تر از دیگری پنداشت.

از آن خانه هایی که هر روز عصر، مردِ پیر همسایه بی هیچ هوس و خیالی به تو عصر بخیر می گوید و گنجشک ها بی هیچ ترس و تشویشی از تو استقبال می کنند. از آن هایی که می شود به چنارهای کهنسال کوچه اش بی بهانه سلام داد و رقص برگ هایش را زیباترین نمایش یک درخت به حساب آورد.

دلم از آن خانه های ویلایی شمال شهر می خواهد که قشنگ ترین اتفاق هایش در اتاق نشیمن می افتد. حوالی کاناپه های نرم و قهوه ای کنار پنجره. کنار شومینه های همیشه روشن. اتفاق هایی که از رنگ و بوی قصه ها و حال و هوای خیال انگیزشان دورند و قشنگی ها در آن جا رنگ حقیقت و یقین به خود می گیرند. از آن خانه هایی که در روزهای بارانی بی بهانه برای رهگذرهای بدون چتر، سایه سار می شوند. رهگذرهایی که می شود کنار شومینه به آن ها جای داد و برایشان چای و قهوه ی تلخ آورد. رهگذرهایی که می شود برایشان از گربه ها و پرنده ها حرف زد و حتی از خاطرات شب های تنهایی. و آن ها بی آن که از حرف هایت خسته شوند و سادگی هایت را به سخره بگیرند تو را صمیمی ترین دوست خود پندارند. رهگذرهایی که با خنده هایت می خندند و دوستانه روی بغض هایت مرهم می گذارند و برای همیشه برای تو مهربانترین آدم دنیا می شوند. رهگذرهایی که هیچ وقت همدلی های دختر تنهای خیابان شمالی شهر فراموششان نمی شود. خوب می فهمند که می شود تنها بود و بدی نکرد و باور دارند که بدی در تنهایی خفته نیست. آن ها بی بهانه قشنگ ترین اتفاق زندگی تو می شوند و ایمان می آورند که تنهایی، غریب ترین حقیقت دنیاست.

پ.ن: این نوشته را از لای نوشته های سال نود پیدا کردم؛ چقدر آن روزها لطیف و نرم بودم. عاری از هر آنچه بدی ست ...

  • المیرا شاهان