هزارتو!
بین پوشهها چرخ میزنم، روی یکی از آهنگهای آلبوم Secret Garden کلیک میکنم و پرت میشوم به روزهای بیست سالگی. همان روزهایی که یاسمن بین کتابهایی که به مناسبت تولدم به من تقدیم میکرد، این گنجینۀ شنیدنی و خواستنی را هم به من هدیه داد و بسیاری از ساعات روز تمام اتاقم از آن موسیقی لبریز میشد و گاهی میکوشیدم با ویولن و از راه گوش، نتهای روحانگیزش را پیدا کنم.
صفحۀ سپید وُرد را باز میکنم تا قدری از احوال این روزها بنویسم که بسیار آلوده و ابری و دلگیر است. از دوستانم، که یکی بعد از دیگری راز جداییشان را برایم فاش میکنند. از دختری که هرگز ندیده و نمیشناسمش، اما خودش را خواهر یکی از شاگردان شش سال پیش من معرفی میکند و زندگیاش سرشار از باران بیامان و تگرگ و طوفان است و حالا دستش را به سوی من دراز کرده تا از منجلابی که در آن دست و پا میزند بیرونش بیاورم. من اما یارای شنیدن این حرفها را ندارم... یارای آن که بگویم در این لجاجت کودکانه، قدری بزرگ شوید و تنهایی نمیتواند بهترین انتخاب باشد وقتی جای صبوری و سازگاری و رفاقت بیچشمداشت در زندگیتان خالیست... دیگر یارای شنیدن جملۀ «دارم جدا میشوم!» از دل یک احوالپرسی معمولی را ندارم. یادم میافتد به گذشته که جداییها همه در ادامۀ نرسیدنها بود، نه دنبالۀ رسیدن و روزها نفس کشیدن در چاردیواریهای مشترک. دارم اینها را مینویسم و یکباره تمام وضعیت اقتصادی و سیاست و مشکلات تربیتی و اخلاقی بیشمار و عشقهای سر چهارراه و تهاجم و اعتیاد و خوی حیوانی و سردمزاجی و آزادیهای ساختگی و خودخواهی و بیمسوولیتی و جنگهای روانی و رسانهها و وضعیت معیشتی و زلزله و بیوجدانی و عقدههای ناشی از سرکوب و زیادهخواهی و قسطهای عقبمانده و سیل و رییس جمهور مردمی و اختلافات طبقاتی و روابط آزاد و خیانت و بیماری و نیازهای ارضا نشده و اختلاس و دزدی و دروغ و قتل و تجاوز و پارتی و زندگی ویترینی در اینستاگرام و بیوگی و تجرد و چندهمسری و قیمت دلار و تعصب و ازدواج سفید و غارت و اینفلوئنسرها و دارو و غذا و فمینیسم و تحریم و اکستنشن و فرار و شیشه و ایدز و کودکان کار و تبلیغات و مهاجرت و زندگی مستاجری و فساد و گُل و کارگر و دخالت والدین و سرطان و مشکلات جنسی و اغتشاشات و تظاهرات و عملهای زیبایی و سقط و ادامۀ تحصیل و بیکاری و سهمیه و ناامیدی و یأس، بین کلماتم میریزند...
موسیقی همانقدر روحانگیز است که بود،
من اما غمانگیزم!
- ۹۸/۰۹/۱۰
انگار از چند سال پیش، مثلا ده سال پیش، یهو همه چیز عوض شد. سراشیبی زندگیامون تند شد و هنوز نتونستیم این حجم از پدیده های منفی رو حتی هضم کنیم چه برسه به حل!