سَرو سَهی

آیا خدا برای بنده‌اش کافی نیست؟

سَرو سَهی

آیا خدا برای بنده‌اش کافی نیست؟

سَرو سَهی
طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۳ مطلب در فروردين ۱۳۹۹ ثبت شده است

۲۶
فروردين

جامعه یعنی من دوست دارم از کتاب‌ها و فیلم‌ها برایت حرف بزنم و جاهای خوبی از هر کتاب که خوشم آمد را با تو به اشتراک بگذارم، و تو دوست داری برایم شیرینی و دسر درست کنی و ذوق هنرمندی‌ات را با من شریک شوی. یعنی من دوست دارم موسیقی زیبایی که شنیده‌ام و حس خوبی که از آن گرفته‌ام را با تو قسمت کنم و تو دوست داری تصاویر پارک روبروی خانه‌ات یا مهمان‌ها و میزبان‌هایت را به من نشان بدهی. یعنی من حتی برای آسمانِ پر از ابری که قرص خورشید را پوشانده می‌میرم و تو برای باران یا برف نابهنگام. من پرسه زدن در ساحل را دوست دارم و تو کوهنوردی و پیاده‌روی در خیابان‌ها. من دوست دارم از شادی‌ها و غم‌هایم با تو بگویم و تو مایل نیستی کسی از حالات روحی‌ات باخبر شود. من از سیاست بیزارم و تو پیگیر اخبارهای داخلی و خارجی هستی. جامعه یعنی همین تفاوت‌ها و پذیرفتن تمام این سلیقه‌ها و دغدغه‌ها.

کافی نیست؟ تا کی باید با تفاوت‌ها مبارزه کرد؟ ما در لحظات با هم بودن است که رشد می‌کنیم و اصلاح یا تکثیر می‌شویم. بد نیست گاهی بایستیم و تماشا کنیم. از پوستۀ «من» بیرون بیاییم و خودمان را در کنار دیگران بگذاریم. کافی‌ست گاهی سهل باشیم...

  • المیرا شاهان
۱۸
فروردين

بیش و پیش از هرچیز دلم برای روزهای خانۀ پدری تنگ شده؛ برای حمد و سوره‌های آهستۀ بابا وقت نماز صبح که از چارچوب در عبور می‌کرد، موسیقی دلنوازش در گوش‌هایم می‌پیچید و زیبا‌ترین نغمه‌ای بود که در آن لحظات نورانی می‌توانستم بشنوم. برای اذان ظهر که در خانه جریان داشت و لحظاتی بعد مادرم وضو گرفته به اتاق می‌رفت، مقنعۀ سپید و توردارش را به سر می‌کشید، با چادرنماز گلداری نماز اول وقتش را به جا می‌آورد و بعد تسبیحات حضرت زهرا(س) می‌گفت.

راستی، تا به حال گریه‌های سر سجادۀ پدر و مادرتان را دیده‌اید؟ گریه‌هایی که به هیچ‌وجه صورت دنیایی ندارند و انگار تکرار هق‌هق‌وارِ «ربّ انی ظلمتُ نفسی»اند؟

من هرگز شانه‌های لرزان مادرم را درست در لحظاتی که سمت خدا تمام می‌شد و آن نوای دل‌انگیز «السلام علیک یا اباعبدالله» تمام خانه را پر می‌کرد، از یاد نخواهم برد، لحظاتی که مادرم به پناهِ سجاده سر می‌گذاشت و خالص‌ترین هوای زندگی‌اش را به سینه می‌کشید...

خدای من! کمک کن تا این همه دوری و دلتنگی را تاب بیاورم...

  • المیرا شاهان
۱۷
فروردين

مدت‌هاست که دوست دارم چیزی بنویسم دربارۀ خوبی‌های «دوری و دوستی»؛ چندسال پیش دوستی داشتم که رفیق گرمابه و گلستانم بود و اینکه می‌گویم رفیق گرمابه و گلستان، بیراه نگفته‌ام. ما هفته‌ای چندروز و روزی چندساعت در جوار هم بودیم و با هم ورزش می‌کردیم و خرید می‌رفتیم و گاهی رستوران و کافه هم در برنامه‌مان بود. پیاده‌روی‌های چندساعته و در خلال آن پیاده‌روی‌ها، حرف و حرف و حرف.

روزی به خودم آمدم و از خویشتنِ خویش پرسیدم چیزی هست که به او نگفته باشی؟ رازی هست که در دلت پنهان مانده باشد؟ یا تمام درها و گنجه‌ها را برای او باز کرده‌ای و حریم و حرمتی باقی نگذاشتی؟

پاسخ روشن است. من آنقدر با او روزها و ساعت‌های رفاقت را شب کرده بودم که حرف ناگفته‌ای نمانده بود. راز و رمزی باقی نبود و همه‌چیز پایان یافته بود و او از من به من نزدیک‌تر بود و از خود می‌پرسیدم که آیا قرارمان این بود؟

این پاسخ نیز روشن است. آن مقدار اندازۀ نیکو را نگه نداشتیم؛ هیچ‌کدام! و آن‌چه رخ داد فرسایش و تنش و گاه و بیگاه سفارش و توقعات بی‌جا بود و روزی رسید که شمع این رفاقت را فوت کردیم و فاتحه‌اش را خواندیم!

فرقی نمی‌کند که ما با چه کسی احساس خویشی و رفاقت کنیم؛ دوریِ به اندازه، دلیل ابدی بودن یک رفاقت است. دلیل تداوم حیات یک رابطه که آن رابطه می‌تواند ارتباطی دوستانه باشد یا حتی ارتباط با عزیزترین افراد خانواده مثل پدر، مادر، خواهر یا برادر.

ما در روابط‌مان از هر دری سخنی برای گفتن پیدا می‌کنیم. وای به روزی که «از هر دری سخنی»هامان ته بکشند و نبایدها و نگفتنی‌ها جایگزین آن شوند؛ آن‌وقت آن آرامشی که باید باشد، جایش را به اندوه و کشمکشی دنباله‌دار خواهد داد.

من آنچه شرط بلاغ است با تو می‌گویم

تو خواه از سخنم پند گیر، خواه ملال...*

 

*سعدی.

مطلب مرتبط: دوری و دوستی.

  • المیرا شاهان