سَرو سَهی

آیا خدا برای بنده‌اش کافی نیست؟

سَرو سَهی

آیا خدا برای بنده‌اش کافی نیست؟

سَرو سَهی
طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۴ مطلب در شهریور ۱۳۹۹ ثبت شده است

۲۴
شهریور

دو سال و چندروز از زیباترین شب زندگی‌ام می‌گذرد. بزرگ‌تر و بالغ‌تر شده‌ام. جهان‌بینی‌ام تغییر کرده است. دربارۀ بسیاری از مسائل سعی می‌کنم با اشراف و برداشت عمیق‌تری اظهارنظر کنم، گاهی هم ممکن است از دستم در برود و ناپخته عمل کنم. درک متفاوتی از عشق، احترام، دوستی، خانواده، دارایی، دانش، اخلاق و زندگی پیدا کرده‌ام. مطمئنم که تمام این موارد ماحصل زندگی مشترک نبوده و نزدیک شدن به چهارمین دهۀ زندگی‌ام هم بر آن اثر گذاشته. اما در موارد بسیاری حس می‌کنم ازدواج روند تغییرم را تسریع کرده است.

آن روز که برای نخستین‌بار با آشپزخانۀ پر از ظرف و شلوغی مواجه شدم، فکر می‌کردم که من چگونه می‌توانم این حجم از به هم ریختگی را سامان دهم؟ دو ماه از زندگی مشترکمان گذشت تا فهمیدم وایتکس چه پدیدۀ شگفت‌انگیزی‌ست. بعدها که با جرم‌گیر «من» آشنا شدم این شگفتی به اوج خودش رسید. زمان برد تا فهمیدم پیاز ِسرخ‌شدۀ آماده اصلا گزینۀ مناسبی برای آشپزی نیست و فقط به درد تزیین روی آش می‌خورد! زمان برد تا یاد بگیرم با گیاه گلدانی چگونه انسی باید داشت تا نخشکد و برگ‌های بیشتری به دنیا بیاورد. زمان برد تا بدون نیاز به جستجوی طرز تهیۀ غذاها، دست به کار شوم و شام نسبتا خوبی تهیه کنم. زمان برد تا بتوانم با درس و کار و امور خانه -در کنار همدیگر- کنار بیایم و قدری هم به زندگی بپردازم. با این حال من برای خودم نبودم؛ دختری که در خانۀ پدری جز تمیز و مرتب کردن اتاقش و کتاب خواندن و نوشتن و فیلم دیدن و دورکاری، کار دیگری نداشت، باید امور یک خانه را در دست می‌گرفت. هرچند که تنها نبود و همراه و هم‌پیمانی داشت که گاهی به جایش شام می‌پخت و در نظافت و تمیز کردن خانه همراهش بود.

حالا که به روزهای رفته فکر می‌کنم، می‌بینم که از پس خیلی چیزها برآمده‌ام. خیلی مسائل را حل کرده‌ام و آدم عمیق‌تری شده‌ام. حالا قدر بسیاری از نعمت‌های خدا را بیشتر می‌دانم. قدر آدم‌ها را بهتر می‌شناسم. در مواجهه با رنج‌های روزانه، دیرتر آزرده و رنجیده می‌شوم. بیشتر به حقوق خودم آشنا هستم. و فهمیده‌ام رسیدن به بعضی چیزها آن‌قدری ارزش ندارد که برایش انرژی صرف کنیم. دنیا محلی‌ست برای گذر. باید کوشید و با تمام قوا به زندگی کردن پرداخت. ما متعلق به خودمان نیستیم؛ چنان‌که پیش از این نیز نبوده‌ایم. حیات ما به حیات جمعی پیوند خورده است، به دیگری. رمز ماندگاری، سازگاری‌ست.

  • المیرا شاهان
۲۲
شهریور

صدای فرامرز اصلانی من را پر می‌دهد به سیزده-چهارده‌سالگی و روزهایی که اولین رمان‌های زرد یا عامه‌پسند زندگی‌ام را خواندم؛ کتاب‌های ممنوعی که مسئول کتابخانۀ فرهنگسرای اشراق به مادرم تذکر جدی داده بود که نباید بخوانمشان. من اما یکی دو سالی بود که دوست داشتم حتی یواشکی از هم‌کلاسی‌هایم قرض‌شان بگیرم و در دنیای تلخ و شیرین‌شان سیر کنم. اولین رمانی که به این سبک و سیاق خواندم «پنجره» نوشتۀ فهیمه رحیمی بود. اول راهنمایی‌ام تمام شده بود و مادرشوهر خواهرم آن را با رمان دیگری از همین نویسنده به نام «اتوبوس» برایم آورد و گفت: «این کتاب‌ها خیلی قشنگ‌اند. از کتابخانۀ محمد برشان داشتم. وقتی خواندی برایم بیاور تا کتاب‌های دیگری بهت بدهم.» خواهرم خیلی موافق این اتفاق نبود اما سکوت کرد و من دو سه روزه آن رمان را به‌عنوان اولین رمان طولانی زندگی‌ام تمام کردم. همۀ توصیفات فهیمه رحیمی را تخیل می‌کردم و شیفتۀ تصویر مرد روی جلد بودم و دلم می‌خواست هردو به وصال هم برسند. کتاب‌ها را پس دادم اما نمی‌دانم سفارش خواهرم بود یا مادرم که دیگر از این قبیل کتاب‌ها قسمت من نشد و هرچه کتاب از ژول ورن بود را برایم فرستادند و من پیش از آنکه ریویونویسی مُد شود، توی دفترم دربارۀ هرکدام‌شان چیزهایی می‌نوشتم.

مدرسه‌ها که باز شد فهمیدم یاسمن، گنجینۀ گران‌قیمتی از همین کتاب‌ها در کتابخانه‌شان دارد. اولین رمانی که برایم آورد «بامداد خمار»، نوشتۀ فتانه حاج‌سیدجوادی بود. دوستش داشتم. با تمام فضای غمگین و تاریکی که در خود داشت. می‌توانستم با غمگین‌ترین توصیفات آن اشک بریزم و به تهران قدیم و سنت‌های متفاوتش سفر کنم و پابه‌پای محبوبه زجر بکشم. «دالان بهشت» را اما از لج خواهرم خواندم. حتی نگذاشته بود سمت کتابش بروم و نگاهش کنم. باز هم یاسمن بود که شعله‌های کنجکاوی من را با کتابی که می‌خواستم خاموش می‌کرد. در خلوت اتاقم آن را لای دفتری می‌گذاشتم که نکند کسی متوجه شود دارم چه داستان ممنوعی را می‌خوانم. شعرهای کتاب را توی دفترم می‌نوشتم و لذت می‌بردم از تلفیق نظم و نثر. حتی بیتِ «اگر از جانب معشوقه نباشد کششی/ کوشش عاشق بیچاره به جایی نرسد...» از همین کتاب را تا چندسال در دفتر خاطرات دوستانم می‌نوشتم و باور داشتم زیباترین بیتی است که تا آن روز خوانده‌ام.

زردخوانی‌هایم اما با رمان‌های مؤدب‌پور و تمام شخصیت‌های تکراری‌اش در پریچهر و گندم و رکسانا و یلدا تمام شد. در یکی از کتاب‌های او هم بود که فرامرز اصلانی را شناختم. پسری پشت پنجرۀ اتاقِ گندم، گیتار می‌نواخت و «دیوار» می‌خواند و من فکر می‌کردم چقدر عاشقانه است که کسی پشت پنجرۀ اتاقم گیتار بزند و ترانه بخواند. اما نه پنجرۀ اتاقم به کوچه راه داشت و نه من کسی بودم که با لبخند و آوازی دست و پایم شل شود و دل ببازم به کسی. من دیگر وارد مرحلۀ تازه‌ای از زندگی‌ام شده بودم؛ زردنویسی! سه دفتر تمام را به رمان‌نویسی اختصاص دادم و تنها کسی که قصۀ «آرزو» را می‌شنید و بغض می‌کرد و با بسیاری از سطرهای آن اشک می‌ریخت دخترخاله‌ام بود. هر بار که می‌دیدمش منتظر بود تا برایش از آرزو بخوانم و ببیند این جمله‌ها به خوشی ختم می‌شوند یا نه. اما من دیگر دبیرستانی شده بودم و مدرسه از حوصله و خلاقیتم کم می‌کرد. «پرستوهای خسته» از اصلانی را که گوش می‌کردم یادم افتاد که «آرزو»ی من هنوز در گوشۀ جعبه‌ای در بالای کمددیواری منتظر است تا قصه‌اش را تمام کنم و او را از برزخی که در آن رها شده است آزاد کنم.

ما آرزوهای زیادی را تنها گذاشته‌ایم...

  • المیرا شاهان
۱۲
شهریور

اولین وبلاگم را سال ۸۷ ساختم؛ در واپسین‌سال‌های دبیرستان. «سیاه مشق» ابتهاج را برداشتم و عبارتی از آن انتخاب کردم و گذاشتم اسم وبلاگم؛ بی‌اینکه بدانم معنایش چیست! و «شبگردِ مست» شد نخستین وبلاگی که ساختم؛ در آن شعرها و دل‌نوشته‌هایم را نشر می‌دادم. بعدها «طنین تنهایی» را ساختم که اسم آن را هم از هشت کتابِ سهراب پیدا کرده بودم. بعد از مدتی عنوانش را به «صفحه‌های صبح‌گاهی» تغییر دادم و یکی از خوانندگان وبلاگ که شاعر پیشکسوتی بود برای این عنوان سرود: «می‌دوم شب را پر از شوق رسیدن تا ببینم/ نام زیبای تو را در صفحه‌های صبح‌گاهی» و من با نام مستعارِ پارمیس از سیر تا پیاز وقایع روزانه و هرچه دوست داشتم را در آن‌جا سرازیر می‌کردم، تا این‌که یکی از اقوام سببی آدرسش را پیدا کرد و باعث شد قیدش را بزنم. کمی بعد دانشجو شدم و دوستی‌های مجازی‌ام رنگ واقعیت گرفت و خیلی از مخاطبان مجازیِ نوشته‌هایم به دنیای واقعی‌ام وارد شدند. بعد هم «اتراق»، «تا ملاقات سحر»، «از تو اگر بخواهم بگویم...»، «پرهون» و ... شدند وبلاگ‌های دیگری که روزهای بسیاری در آنجا خانه داشتم.

حالا اما سال‌هاست که در «سَرو سَهی» می‌نویسم و دیگر میل کوچ و گریز در من نیست.

این‌ها را نوشتم تا بگویم که امروز، روز جهانی «وبلاگ‌نویسی» است و این خط‌ها را به دعوت جناب آقای مجید اسطیری نوشتم که هرچند مثل من هرازگاهی وبلاگ‌نویسی را فراموش کرده‌اند، اما هرگز از آن بازنگشته‌اند.

 

پ.ن:

خوشحالم که بعضی از دوستان وبلاگ‌نویسم هنوز اینجا را می‌خوانند؛ از همۀ شما دعوت می‌کنم که به یاد سالیان پیش برای روز جهانی وبلاگ‌نویسی چیزی بنویسید.

  • المیرا شاهان
۰۲
شهریور

شش ماه از آمدن کرونا گذشته و شش ماه دیگر از عمر من. مثل خیلی‌ها در اکثر قریب به اتفاق مواقع در اضطراب بوده‌ام و زیستنم شکل دیگری به خود گرفته است. اغلب جز خانواده‌هامان، آن هم یک هفته تا ده روز یک‌بار، کسی را نمی بینیم و جایی نمی‌رویم. هیچکدام از دوستانم را ندیده‌ام. دلم برای سفر تنگ شده. برای صبحانۀ سه‌شنبه‌ها در کافه‌ای غرق در گفتگوهای دوستانه که دغدغه‌ام این بود کافه‌چی تخم‌مرغ کنار بشقاب را زود از تابه برندارد که زرده‌اش بمالد به سوسیس و بیکن و لوبیاهای کنارش و حالم را بد کند. دلتنگم برای دوچرخه‌سواری دور دریاچۀ چیتگر و درد گرفتن پاهام، برای دو رکعت نماز زیارت خواندن در امامزاده صالح و فاتحه خواندن برای شهدای هسته‌ای، برای خرید کردن و گاهی فقط نگاه کردن به لباس‌ها و لمس کردن‌شان، برای آغوش مادرم، برای بستنی‌قیفی‌های روبه‌روی پارک که دندان‌هایم تاب زود تمام کردن‌شان را نداشت.

در این شش ماه قریب به شصت کتاب خوانده‌ام، بیش از سی قسمت فیلم و سریال دیده‌ام، یک پژوهش انجام داده‌ام، نشسته‌ام به یاد گرفتن نرم‌افزارهای کامپیوتری، اما درست مثل خیلی‌ها طاقتم طاق شده و حوصلۀ تحمل این همه محدودیت اجباری را ندارم. دلم خیالی جمع می‌خواهد. آرامشی در ارتباط با آدم‌ها. منتظر روزی هستم که معجزه‌ای شود و ویروس کرونا دست به خودکشی بزند و این همه قربانی نداشته باشیم. اما تا آن‌روز چقدر زمان باقی‌ست؟ خیابان‌ها پر است از آدم‌های بدون ماسک. همان آدم‌ها در صف یک فست‌فودی بدون فاصله ایستاده‌اند برای سفارش غذا. بدون رعایت پروتکل‌ها.

دنیای بدی‌ست؛ اوقات زیادی از زندگی‌ام در این چندماه به فکر کردن گذشته. دنیای تباهی‌ست. بسیاری از چیزها که به‌خاطرش از گذشته تا امروز جنگیده‌ایم، بی‌ارزش‌اند.

در دوری باطل و مسیری تکراری و فرسایشی افتاده‌ایم.

از پانزده روز دیگر مدرسه‌ها باز می‌شوند. برای یک معلم، ندیدن دانش‌آموزان قشنگ نیست. راستش کلاس‌های آنلاین هیچ جاذبه‌ای برایم ندارند. دوست دارم از این روزها و لحظه‌ها فرار کنم.

دیگر از صبوری و امیدواری خسته‌ام.

  • المیرا شاهان