ای نامه که می روی به سویش...
سلام بابای خوبم، سلام عزیز دل، دلم برات یه ذره شده بابای مهربونم! اگه پارسال بود انقدر دلم دیوونت نبود که الان هست. شهریور که بین شلوغی و غصههای زندگی صدام زدی و اومدم نجف، چه دلی ازم خون بود. هنوزم دلم خونهها، هنوزم دارم فقط دست و پا میزنم و نگام به دستای گرهگشای خودته. قبول که غصههای من پیش مصیبتهایی که کشیدی هیچه، اما من که زورم قدّ تو نیست. من که توکّلم نصف تو هم نیست. من ضعیفم. فقط خون سیادتت تو رگامه، اما اشاره بهم کنن هقهقم میره تا آسمون...
خوش به حال دنیا که تو رو دیده، یتیم نوازیاتو، مردونگیتو، معرفتتو. اگه نبودی دنیا باید مثل شمع آب میشد از خجالت. چرا انقدر غریب شدی مهربون؟
میگن سُنیهای شهرای مرزی، را به را دارن بچه سنی درست میکنن. خیلیاشون عربای پولدارن که دخترای شیعه عروسشون میشن یا باباهای به اصطلاح مردِ پولدوست، دختر دستهگلشونو میذارن تو بغل سنیها. اونوقت ازشون بچه شیعه که دنیا نمیاد! نفری شیش هفت تا بچه سنی میفته تو دامنشون. چرا انقدر غریب شدی باباجون؟
چرا مردم دلشون نمیتپه برات؟ چرا مهرت از دلشون رفته؟
اصلا کیه که امروز بشناستت؟ کی میره دنبال اینکه بشناستت؟ چرا همش درگیر حاشیهن این مردم؟ اگه روز پدر، روز همۀ پدرا باشه به جز تو، به چه دردی میخوره؟
دستمو بگیر که از پا افتادم... دستمونو بگیر...
امضا: المیرا سادات
پ.ن: این پادکست را به همۀ پدرهای دنیا تقدیم می کنم.