بچه که بودم، توی ذهنم این دکلهای برق شبیه لباسعروسهایی بود که توی مزونها تن مانکنی کرده بودند و دکلها من را یاد عروسها میانداخت. یاد جشنهای عروسی با آن لباسهای سپید بخت که با دامنهای پفدارِ فنری تن عروسها بود و ما بچهها مدام خودمان را میچسباندیم به پف دامنهاشان و ذوقمرگ میشدیم.
هنوز دکلها من را یاد عروسها میاندازد؛ یاد عروسیهای آن روزها که همه دنبال آن بودند که «آدمِ خوبی» پیدا کنند، نه کلکسیونی از خانههای بزرگ در مناطق خوب شهر، ماشینهای شاسی و شعورهای پشت مدرکهای فوق لیسانس و دکترا پنهانشدهٔ صِرف! قدیمها که آدمها با جان و دل میرفتند که زندگیشان را از صفر شروع کنند و دلشان قرص بود که خدا روزیرسان است و روزیِ ازدواج هم دست خود خود خودش است.
قدیمها که بعضیها هوای شهر برشان نمیداشت و خودشان را گم نمیکردند و اصل و نسبشان را میشناختند و پیش از همهٔ اینها خدا را. قدیمها که انسانیت و مردانگی و زور بازو و مسلمانی و زبان پاک شرف داشت به حقوقهای میلیونی و هیکل ورزشکاری و بر و روی آنچنانی و هفتخط بودن...