سَرو سَهی

آیا خدا برای بنده‌اش کافی نیست؟

سَرو سَهی

آیا خدا برای بنده‌اش کافی نیست؟

سَرو سَهی
طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۴ مطلب در آذر ۱۳۹۷ ثبت شده است

۲۶
آذر

می‌ایستم روبروی آینۀ چهارگوش و دانه‌دانه موهای سپیدم را می‌شمارم. از خودم می‌پرسم: موهایت از کی سپید شد گیسوبلندِموخرمایی؟ از کدام زمستان، برف‌ها بر نازکی موهایت نشستند و گردِ پیری را پذیرا شدند؟ راستی، چروک زیر چشم‌هایت رهاورد کدام خزان است؟ چه شد که جوانی‌ات را به سال‌های تا امروز بخشیدی و شبیه خیلِ آدمیان، تسلیم عددها و رقم‌ها شدی؟

فکرهای بی‌جا می‌کنم گاهی؛ بی آن‌که حواسم باشد که فکرهای بی‌جا و مکان، آدم را پژمرده می‌کنند.

به بزرگ شدنم فکر می‌کنم، به ساقه بلند کردنم، به شکفتن و جوانه‌زدن و گل دادنم، به اشتباهاتم، به بیراهه‌ها و پستی‌ها، به التماس‌ها و گریه‌هایی که گاه از سر شب تا صبحِ علی الطلوع دنباله داشت، به بیچارگی و بی‌رمق شدنم در کش و قوس روزها... و بعد به یاد می‌آورم قصۀ انتخاب‌ها و اختیارها و پیشانی‌نوشت آدمی را. راستی که چه دردی بر سر درد گذاشتیم. چه زهر کردیم کام همدیگر را با آن‌همه پاکوبی و اصرارهای خردسالانه! گاه روزگار، بر همان مداری می‌چرخد که در دایرۀ اختیار نیست. گویی کسی از بالادست به لبخند می‌گوید: پا پس بکش از این مردابِ خیالی. و بعد دستت را به دست‌های ابریشمی‌اش می‌آویزد و می‌کشاندت تا لایتناهیِ دریای آرامش. کافی‌ست جاری شوی و به شفقتِ دست‌هایش اعتماد کنی. بی‌اختیار باشی - با رویای اختیار -. آن‌وقت به اشاره‌ای از چهارستونِ تن رها می‌شوی و سر می‌گذاری به دامانِ آرامش؛ رهاتر از همیشه و هرروز، از فصل‌ها، از وصل‌ها...

  • المیرا شاهان
۱۰
آذر

آدم یک‌وقت به خودش می‌آید و می‌بیند همان‌طور که مشغول کتاب خواندن است یا دارد برگۀ شاگردهایش را صحیح می‌کند یا آن‌وقت که نشسته به برنامه‌ریزی کردنِ کارهای عقب مانده، دلش برای کسی تنگ است که تا همین چند ساعت پیش خانه با عطرش آمیخته بود و داشت با همان لیوان همیشگی چای می‌نوشید و نانِ گرم آغشته به مربای آلبالو در دهان می‌گذاشت. دلتنگیِ عمیقی که اگر امیدِ بازگشتن و باز دیدن و باز به آغوش کشیدنت نبود، بی‌شک به ذره‌ذره مردن و آهسته پژمردن می‌مانست. باید این حرف‌ها را همین لحظه به تو می‌گفتم؛ حالا که این همه می‌خواهمت...

  • المیرا شاهان
۰۹
آذر

راز آن صدا

نوجوانی، فصلی پر تلاطم در زندگی همۀ انسان‌هاست که اتفاقات خاص خودش را دارد. گریز از کودکی به جوانی و آغاز انتظارات خانواده از فرزند و همچنین انتظارات فرزند از خانواده. این مسیر چند ساله، گاهی با شیطنت‌هایی از جانب نوجوان‌ها روبروست و آن‌ها که سعی دارند بزرگ شدنشان را به رخ اطرافیان بکشند، گاه ممکن است خواسته یا ناخواسته رفتاری از خود بروز دهند که عواقبی دور از انتظار در پی دارد. مثل کنجکاوی نوجوانی در خانۀ پیرمرد همسایه و دور از چشم او دست زدن به ضبط صوتی قدیمی که نوار ارزشمندی در آن است. آن هم درست در زمانی که پیرمرد به بهانۀ سفر کلید خانه‌اش را به فرزندان همسایه سپرده تا گلدان‌هایش تشنه نمانند.

«راز آن صدا»، داستان همین کنجکاویِ نوجوانانه است که ناخواسته دردسری می‌آفریند و در طول داستان، سه نوجوان را با خود درگیر می‌کند. آن‌ها می‌کوشند که این دردسر بزرگ را از میان بردارند، اما در کمال استقلال و بدون دخالت بزرگترها، برای حل و فصل آن دست به کار می‌شوند.

داستان درست در همین روزگار تکنولوژی و مترو و تلفن همراه اتفاق می‌افتد و مخاطب احساس نمی‌کند که با فضایی بیگانه و قدیمی روبروست. «سهراب»، شخصیت اصلی داستان است و جمع شدن نوار کاست در ضبط صوت، منجر به این می‌شود که او این وسیلۀ عتیقه اما ارزشمند را به یک تعمیرکار بسپارد، اما دست بر قضا، دزد به مغازۀ تعمیراتی می‌زند و سهراب از ترس آبرویش، تمام تلاشش را برای پیدا کردن ضبط صوت می‌کند. در این میان، «نسیم» و «نیما» که خواهر و برادرند و دوست سهراب هم هستند نیز با او همراه می‌شوند تا هر سه مثل سه تفنگدار، قهرمانانه و جسورانه، ضبط صوت را پیدا کنند و به پیرمرد برسانند. آن هم درست در شرایطی که پیرمرد به خانه بازگشته و از ناپدید شدن ضبط صوت غمگین و دل‌شکسته است.

  • المیرا شاهان
۰۲
آذر

شاید به غیر از نوجوان‌ها، کمتر آدمی پیدا بشود که از بالا رفتن شمار سال‌های زندگی‌اش خوشحال باشد. بزرگ شدن، آدم را به وحشت می‌اندازد. لااقل دربارۀ خودم می‌توانم بگویم که هر سالی که از عمرم می‌گذرد، عذاب وجدان کاری نکردن و ایستایی، حالم را خراب می‌کند. با این حال ناشکری نباید کرد. هر سال آرزوهایم را می‌شمارم و به روز تولدم که می‌رسم می‌بینم چند آرزوی کهنه هنوز روی دست‌هایم باد کرده‌اند و محقق نشده‌اند.

نمی‌دانم چرا این عددها، این‌قدر آدم را مضطرب و دلواپس می‌کنند. چرا باید ترس گذر از سی سالگی و چهل سالگی و پنجاه سالگی، این همه آدم را آزار بدهد؟ مگر نه این است که سن تنها یک عدد است و گاهی آدم در بیست سالگی هم می‌تواند پیر و شکسته شود؟ مگر آن شصت ساله‌هایی که دلی جوان و روحی امیدوار دارند در دنیای ما نیستند؟

گاهی شاید این دیگران‌اند که آدم را مجاب می‌کنند که باید در چارچوب این عددها زندگی کند. مثل موضعی که رؤسای شرکت‌ها در زمان استخدام، در برابر آن‌هایی که عدد سی را رد کرده‌اند می‌گیرند، یا مردمان جامعه‌ای که هنوز و با گذشت سال‌ها، دخترها را از سی ساله شدن و روزهای ثمر دادن و شکوفایی‌شان می‌ترسانند...

درست است که آدم تنها و تنها یک‌بار در زندگی بیست ساله می‌شود؛ اما می‌تواند تا همیشه بیست ساله بماند و با روح بیست‌ساله‌اش ذره‌ذره به اوج برود و بزرگ شود. می‌تواند هرسال در لحظۀ تولدش، به‌جای غصه خوردن از کهنسال شدن، به آرزوهایی فکر کند که تسلیم این عددها نمی‌شوند و هیچ‌وقت برای تحقق‌شان دیر نیست.

در دنیای درخت‌ها، هر که بیشتر در برابر بادها و طوفان‌ها مقاومت کند، ریشه‌هایش بیشتر با خاک رفیق می‌شوند و می‌تواند به مرور میوه‌های بالغ‌تر و بیشتری بر شاخه‌هایش بیاویزد...


پ.ن:

1. حالا و در آغاز بیست و هفت سالگی، خوشحالم که برخلاف بسیاری، به چیزی جز این باور ندارم.

2. من متولد شانزدهم آبان هستم.

  • المیرا شاهان