سَرو سَهی

آیا خدا برای بنده‌اش کافی نیست؟

سَرو سَهی

آیا خدا برای بنده‌اش کافی نیست؟

سَرو سَهی
طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۹ مطلب در آذر ۱۳۹۳ ثبت شده است

۳۰
آذر

فال قهوه

شنیده بودیم در یکی از آرایشگاه های شرق تهران فال می گیرد. به عبارتی هم مؤسس و آرایشگر آن آرایشگاه است و هم بساط فالگیری اش برای مشتریانی خاص برپاست. اما قبلش باید وقت می گرفتیم تا اولاً آن روز توی آرایشگاه باشد و ثانیاً سرشلوغ نباشد. وارد آرایشگاه که می شویم همه چیز خیلی عادی سر جای خودش چیده شده است. سراغ شهرزاد را می گیریم و یکی از همکارهایش از ما می خواهد دقایقی منتظرش بمانیم. بعد از چند دقیقه از یکی از اتاق های پشتی پیدایش می شود و دعوتمان می کند که برویم و روی صندلی های اتاق پشتی بنشینیم. فضای خلوت و ساکت اتاق به دل شوره می اندازدمان. دوتا فنجان قهوه برایمان می آورد و یک دسته ورق تاروت می گذارد کنار دستش. تا قهوه ها خنک شوند کمی حال و احوال می کنیم. شهرزاد، یکی دو روزی می شود که سی سالش تمام شده است. لیسانس حقوق دارد و توی بیست و دو سالگی از همسرش جدا شده است. می گوید: خیلی خودسرانه و با اعتماد به نفس خاص خودم بی آنکه به خانواده ام چیزی بگویم بلند شدم و رفتم دادگاه و درخواست طلاق دادم. وقتی علتش را می پرسم می گوید: دوستش نداشتم. و ورق های تاروت را از کنار دستش بر می دارد و می گذارد جلوی رویمان و می گوید: بُر بزن. بعد با صدای زیر می گوید: بسم الله نگو. اولش متوجه جمله ی آخر نمی شوم. از دوستم سؤال می کنم که چه! دوستم می گوید بسم الله نگو، و من که اشتباه می شنوم: بسم الله بگو، به خیال اینکه شهرزاد می خواهد تاثیر بسم الله را انکار کند، زیر لب بسم الله می گویم و شهرزاد یکه می خورد و ناغافل چشم هایش را از من می گیرد. ورق ها را بر می دارم. شهرزاد یکی از اتفاق های زندگی ام را از حالت بُر زدن ورق ها پیشگویی می کند و در جواب تعجب من ورق ها را از دستم می گیرد و شروع می کند توی چند ردیف آن ها را جلوی رویش می چیند و خیلی مطمئن می گوید: ببین! اینجا هم از یک چنین اتفاقی حرف می زند. و شروع می کند جزء به جزء اتفاقات زندگی ام را از گذشته تا آینده پیش رویم ردیف می کند.

  • المیرا شاهان
۲۰
آذر

هفته پیش که با چندتا از همکارانم رفته بودیم کویر مصر، نون که دوست یکی از آن ها بود با ما همسفر شد. کمی شوخ و بذله گو بود و یک سالی بود که از آمریکا برگشته بود ایران و توی هر جمله اش دو سه تا کلمه ی اجنبی پرت می کرد؛ با خودش هم علاوه بر یک ساک دستی نسبتاً بزرگ، بالش و پتو آورده بود و هر دقیقه از شیر مرغ تا جان آدمیزاد را از توی ساک اش بیرون می کشید. برای ما اما نکته ی خیلی جالب تمایل شدید او به خلوت و تنهایی و دوری از کارهای گروهی بود! حتی آخر شب که همه ی بچه ها آتش روشن کردند و از هر طرف یک نفر بلند می زد زیر آواز، خلوتی برای خودش اختیار کرد و تکه چوب های خیلی کوچک را آتش زد و بی صدا کنار آتش کوچک اش پشتش را روی خاک گذاشت و به آسمان خیره ماند. نکته ی جالب تر این بود که نونِ شوخ و بامزه، چندین و چندبار لابلای تیکه پرانی هایش به یک کلمه ی انگلیسی یعنی privacy اشاره می کرد و سعی داشت به ما چند نفر حالی کند که هرکس privacy خودش را دارد و ما باید به همه آدم ها بفهمانیم که بگذارند هرکس در privacy خودش باشد! اگرچه اولش privacy را شوخی گرفتیم و بابت مطرح کردن اش کلی قهقهه زدیم، اما اهمیت privacy و تلفظ آمریکایی اش، لحظه به لحظه در طول سفر برایمان پررنگ تر شد و حالا که این را می نویسم privacy به واقع درونم تبدیل به یک باور عمیق شده است.

اولین رازهای زندگی ما معمولاً گندهایی بود که در کودکی بالا می آوردیم و صدامان در نمی آمد تا کسی نپرسد چرا گند زده ایم! اما بزرگتر که شدیم رازهای بیشتری برای خودمان تراشیدیم و شاید خیلی وقت ها فکر می کردیم هرکه رازش بیش، محبوبیتش بیشتر! اگرچه من خیلی وقت ها تمایلی به داشتن راز یا لفظ خارجی ترش یعنی secret نداشتم، اما بعد از خرابکاری های بچگی هایم، نوشته هایم تبدیل به مهمترین رازهای زندگی من شدند. چرا که من خصوصی ترین باورها و حس و حال هایم را توی دفترهایی که به ظاهرشان نمی آمد خیلی خصوصی باشند می نوشتم و طبیعتا دلم نمی خواست رازهایم فاش شوند. بزرگتر که شدم یکی از پسرهای فامیل شد راز بزرگ زندگی من و من لابلای یادداشت های پانزده سالگی ام، او را با پاک ترین احساساتم می نوشتم. اما مدتی بعد دیگر او راز بزرگ زندگی من نبود و نوجوانی ام با احساسات خاص خودش از راز و رمزهای خیلی بزرگتری انباشته شد. آدم های برونگرایی مثل من، معمولاً رازهای اندکی دارند. یک قصه را ممکن است بارها و بارها برای خیلی ها بگویند، اما رازهایی هم هست که به هیچ وجه من الوجهی از سینه شان بیرون نمی آید و آن ها به راستی راز واقعی زندگی آن هاست که می توانند تا به ابد راز بمانند و با چیز یا شخص دومی، حتی کلمات و نوشته ها و آدم های زیادی عزیز هم، تقسیم نشوند.

اما سوالی که دارم در واقع این است: اساساً ما آدم ها چرا دنبال راز داشتنیم؟ کسی که برملاست و رازی توی سینه اش ندارد، آدم بی هویتی ست؟ آدم هایی که اصولاً رازی ندارند آدم های خر و ساده ای هستند؟ آدم های به عقیده ی بعضی ها لُر، خر و ساده که رازی ندارند، آسیب پذیرترند؟ ما تمایل داریم به آدم های بی راز بیشتر صدمه بزنیم و از آن ها سوءاستفاده کنیم؟ ما آدم های درونگرای رازمدار را بیشتر دوست داریم؟ آدم برملا چیزی برای کشف کردن ندارد؟ آدم بدون راز، به درد درددل کردن نمی خورد و راز ما را فاش خواهد کرد؟ آدم ها با رازداشتن اند که در جامعه شخصیت می گیرند؟ آدم های رازدار، درباره ی آنچه درونشان دارند دروغ نمی گویند؟ آدم های بدون راز شریک زندگی خوبی نیستند؟ و خیلی سوالات دیگر!

فکر می کنم بعضی privacyهایی که توی زندگی برای خودم قائل بوده ام، آنقدر موضوعات با اهمیتی نبودند. مثل پسوردهایی که برای ایمیل ها، وبلاگ ها، لپ تاپ، گوشی و ... گذاشته ام. چه چیزی توی ایمیل، وبلاگ، لپ تاپ، گوشی و ... است که من از اینکه دیگران آن را ببینند می ترسم؟ آیا چیزهایی که توی آن ها دارم، جدا از چیزی ست که بروز می دهم؟ اگر اینطور است چرا من از اینکه خودم را بروز دهم ابراز ناخرسندی می کنم؟ چرا نمی گذارم آدم ها من را بشناسند؟ چرا از خودم و آن چیزهایی که خیلی راز مهمی نیستند احساس عجز می کنم؟ چرا ما بعضی چیزها را برای خودمان حفظ می کنیم در حالیکه از داشتنشان شرمنده ایم، مثل خاطره ها و تصاویر و پیام هایی که نمی خواهیم کسی بخواند. اگر آن خاطره ها و تصاویر و پیام ها برای ما منفی اند که خوب است پاکشان کنیم، اما اگر مثبت اند چه اشکالی دارد که آدم دیگری از شیرینی آن مطلع شود. در آن لحظات بوده که ما انسانی موفق بوده ایم و توانسته ایم آن خاطرات و تصاویر و پیام های خوب را دریافت یا ارسال کنیم. 

در اینجا به هیچ وجه سکوت و حتی privacy داشتن را نهی نمی کنم و هرگز نگاهم از بیرون به درون نیست. نگاه من کاملا از زاویه ی درون به بیرون است. باید این ترس نهان از فاش شدن بعضی رازها را کشت. فکر می کنم تنها رازهایی ارزش راز ماندن دارند که اطمینان حاصل کنیم که چیز یا شخص دوم آن را درک نخواهد کرد، همین. تصمیم دارم از گوشی و لپ تاپ شروع کنم و برای آدم ها رمز عبور نگذارم.

  • المیرا شاهان
۱۷
آذر

نوشتن، برای من یکی از لذت بخش ترین کارهای دنیاست؛ (لازم است بنویسم که لذت بخش ترین های زندگی من خیلی خیلی محدوداند!) برای همین است که یکی از خانه های آرزوهای آینده ام را، نویسنده شدن اشغال کرده است؛ البته نویسنده ی بزرگی شدن! به جرئت می توانم بنویسم که یکی از ماندگارترین و تاثیرگذارترین کتاب های زندگی ام کتاب «جاودانگی» میلان کوندراست. شاید در نظر خیلی ها این کتاب، کتابی معمولی باشد. از نظر من، ارتباط گرفتن با هر کتابی رابطه مستقیم با حال و هوای خواننده ی کتاب در روزهای مطالعه ی آن دارد و نمی شود خیلی سر بهترین بودن یا معمولی بودن یک کتاب از نگاه خواننده ها بحث کرد. مثلا وقتی با یک آدم معمولی ملاقات می کنیم، ممکن است یک کلمه یا یک جمله ی هرچند معمولی از طرف او، زندگی ما را مرتکب یک اتفاق تازه، عجیب یا شگفت انگیز کند. یا بشکفیم یا پژمرده بشویم. اما در کتاب جاودانگی، علاوه بر لذتی که از توصیف لحظه ها و صحنه ها توسط کوندرا بردم، مفهوم کلی کتاب بود که این فرصت را یافته بود که نامش روی کتاب چاپ شود! همین مسئله ی «جاودانه شدن» است که آدم ها را از هم متمایز می کند. واقعیت این است که من در تمام سال های زندگی ام به این کلمه فکر کرده ام. برای آدم هایی که خیلی معمولی مرده اند، بی آنکه تاثیر مثبتی روی محیط اطرافشان گذاشته باشند یا تبدیل به «یاد» در ذهن آدم ها شوند، ناراحت شده ام. در این چندوقت هم بخشی از گفته های مارکز حسابی نقل شبکه های اجتماعی شده بود، همان که: «باید دنیا را کمی بهتر از آنچه تحویل گرفته ای تحویل دهی/ خواه با فرزندی خوب/ خواه با باغچه ای سرسبز/ خواه با اندکی بهبود شرایط اجتماعی/ و اینکه بدانی/ حتی فقط یک نفر «با بودن تو» ساده تر نفس کشیده است/ یعنی تو موفق شده ای ... ».

همیشه توی زندگی ام به نجمه زارع، فروغ فرخزاد و پروین اعتصامی غبطه خورده ام. این ها که در سختی های جامعه ای که تقریباً در آن «زن» خیلی مسئله ی مهمی نبود، توانستند جاودانه شوند. در مدتی خیلی محدود و با عمری خیلی کوتاه، بر اثر حادثه هایی دور از انتظار. کوندرا در کتاب جاودانگی، به شیوایی به مفهوم جاودانگی می پردازد و تاکید می کند که باید در راه و رویه ای قدم برداشت که تبدیل به یک جاودانه ی خوب شد. نه مثل ستمگران و بدخواهان تاریخ یا شخصی که خودش توی کتاب اسمش را می برد که بخاطر خجالت از پادشاه، دستشویی اش را نگه داشت و ترکیدن مثانه اش منجر به مرگش شد و به جاودانگی مسخره رسید!

به بعضی از سیاستمداران و افراد مهم جامعه که نگاه می کنم، فکر می کنم چه بلایی دارند بر سر خودشان با تصویری که در نگاه مردم ساخته اند در می آورند؟ آیا تاریخ تمام حقایق را در خصوص آن ها در سینه نگاه خواهد داشت، یا مورخانی دروغین آن ها را مردمانی خوب با اقداماتی رویایی معرفی خواهند کرد؟ این سرکرده های رژیم های دروغین مختلف در کل دنیا، چقدر به تعهدات انسانی شان پایبند مانده اند؟ درسطوح خیلی پایین تر (یعنی من و شما) چطور؟ آیا رسالتی که بر دوش آدم هاست، تحقق خواهد یافت یا نسل های بعدی قوم ما را مردمانی بی لیاقت و بی عرضه می پندارند؟


*فاطمه راکعی.

  • المیرا شاهان
۱۷
آذر

از افتخارات من این است که هیچ وقت توی زندگی ام مرید یک آدم نشده ام؛ مرید به این معنا که یک نفر را مطلقاً خوب بپندارم و از روی او برای زندگی ام مشق بنویسم؛ خواه این آدم جزو عزیزترین های زندگی ام بوده باشد، خواه یک مقام مهم در هر گرایش و منسبی، خواه شخصی که مورد علاقه عموم مردم باشد. اساساً تکثیر شدن از روی آدم های دیگر و کپی-پیست شدن از آن ها برایم قشنگ نیست. به همین خاطر است که توی این بیست و چند سال، دلم نخواسته مخلوط هیچ جریان سیاسی و اجتماعی بشوم. اما در تمام این سال ها، هر چندوقت یک بار، دفترچه ی بخصوصی را از توی گنجه در آورده ام و برای خودم قوانین و قواعد مشخصی تعریف کرده ام و خودم را مجاب کرده ام که طبق آن ها عمل کنم! ادعایی هم در خصوص اینکه قواعد تعریف شده ام خیلی درست و حسابی ست ندارم؛ اما این قواعد با خط مشی فکری من همخوانی داشته و مثل دایرة المعارف یا توضیح المسائلی خاص خود من نوشته شده که در شرایط خیلی سخت نشانم داده که کدام تصمیم منطقی تر است. برای من که بعضا بخاطر پنهان کاری یا آرامش عزیزانم، مشکلاتم را با دست های خودم سر به نیست کرده ام، این روش قاعده نویسی بسیار کاربردی ست.

آدم ها دستورالعمل خاص خودشان را دارند؛ گاهی لازم است که خودشان بنشینند و درباره خود و واکنش های احتمالی شان در مواجهه با مسائل، عمیق و واقعی فکر کنند و به خودشناسی برسند. وقتی آدمی خودش را خوب بشناسد، خیلی خوب هم می تواند خودش را به آدم ها بشناساند. نکته های جدید کشف کند و با نگاهی که مخصوص خود خود اوست، دست به خلاقیت بزند. در این شرایط است که تغییر و تحول از سطح فردی به سطح اجتماعی می رسد و جامعه از وضعیت تقلیدی که این روزها به آن مبتلاست، به سطحی از بلوغ و تحول می رسد.

برای ماه ها، ازدحام مشغله ها و دغدغه ها فرصتی به من نداد تا درباره ی خودم، آرزوها و نیازهایم عمیق تر فکر کنم. قواعد زندگی ام نیاز به بروزرسانی شدیدی دارند. کمی باید روی بهتر شدن اخلاقم، روابطم با خانواده، دوستان و آدم ها و همینطور برنامه هایی که برای آینده دارم تمرکز کنم. قبل از هر چیز باید کمی مهربان بشوم ...

  • المیرا شاهان
۱۷
آذر

یک روز اواخر شهریور نود و یک بود که تصمیم گرفتم تمام کوله ی سرشار از اندوهم را بگذارم زمین و نوع نگاهم را به تمام ابعاد زندگی تغییر دهم و شروع کنم به تحول و آغاز تولدی دوباره. همه چیز در نظرم انقدر سخت و دست نیافتنی بود که فکر می کردم هرگز نمی توانم به آن شور و هیجان روزهای گذشته ام بازگردم؛ بخصوص آن موقع که با زندگی بدجور دست به یخه شده بودیم و آن که بیشتر ضربه خورده بود، من بودم! اما یک ندای درونی، یک امید خیلی کوچک، از لایه های خیلی پنهان درونی ام ذره ذره سر برآورد و در عرض چند ساعت سراسر پر شدم از احساس خوب قدم های تازه، لبخندهای بیشتر و انگیزه های بکر برای اجرای کارهای بزرگ. تصمیم گرفتم خودم را به آرزوهایم برسانم و همان تصمیم که شاید در ابتدا خیلی مسخره و متأثر از مجله ها و کتاب های موفقیت به نظر می آمد، به یکباره بدون آنکه برگه ای از آن مجلات و کتاب ها در زیر دستانم غلتیده باشد، تبدیل به کوهی بزرگ و دست یافتنی شد و تلخی های زندگی ام را محکومِ دست بسته ی من کرد که جایشان جز در زندان انفرادی خاطره ها نبود. من دیگر از جا بلند شده بودم و به جرئت می توانم بگویم نقطه ی اوج زندگی من، همان روز شهریوری دوسال پیش بود و مقدمه ی موفقیت های خیلی زیادی در این دو سال شد. تمام این ها را نوشتم تا این را بگویم که امروز، مثل همان روز شهریوری، به یکباره نور امیدی در صدف سینه ی من درخشیدن گرفت که حالا احساس می کنم دوبال سپید روی شانه هایم دارم و آماده ی پرکشیدنم! این مروارید درخشان، در این روز بخصوص از ماه آذر، بشارت دهنده ی اتفاقات خوبی ست و من ایمان دارم که واقعاً خوشبختم و هیچ کاری از قدرت من خارج نیست...

  • المیرا شاهان
۱۲
آذر

در جامعه، دنیا و دوره ای زندگی می کنم که همه آدم ها یک پیامبر، دانشمند، پزشک متخصص، تورلیدر، هنرمند و فی الواقع همه کاره اند! می دانم صحبت از این جور چیزها کاملاً تکراری ست. صحبت از آدم هایی که با یک کشمش گرمی شان می شود و با یک غوره سردی را بارها و بارها توی شبکه های اجتماعی خوانده ام و خوانده اید! اما تمام این آدم ها را دانه دانه که نگاه کنید شاید چندتاییشان هستند که وقتی ازشان تعریف می کنید فروتن، متواضع و مهربان اند. چندتاییشان هستند که وقتی تو از چیزهایی که دارند یا خریده اند تعریف می کنی می گویند برای تو باشد. چندتایی شان هستند که حساب رقم ها و صفرهای حساب بانکی شان را ندارند و خسیس و کنس و همیشه نیازمند نیستند. دسته ای از آدم ها هم در این میان هستند که از سر فروتنی (!) داشته هایشان را قرض (!) می دهند اما دائما تا داشته هایشان پیش توست دست و دلشان می لرزد! ما آدم هایی که زباله زمین نیندازند کم داریم. آدم هایی که به بزرگترهایشان احترام بگذارند کم داریم. آدم های کمی هستند که بلند می شوند تا شما بنشینید! تعداد آدم هایی که چشم پاک دارند کم اند. آدم هایی که بی منت محبت می کنند رو به نابودی اند. آدم هایی که از هر کوششی برای رفع مشکلات آدم ها فروگذار نمی کنند خیلی خیلی کم هستند. آن هایی که آدم ها را عضو خانواده ی خودشان می پندارند و نسل ها، آن ها را از اقوامشان دور نینداخته کم اند. من دلم برای برادرم که توی خیابان های لندن دارد زباله جمع می کند می سوزد! دلم برای خواهرم که توی یکی از خیابان های شیراز تن فروشی می کند، برای پسر عمویم که توی استرالیا در یک شرکت تبلیغاتی کلاه گشادی سر برادرهایش گذاشته و کلی پول به جیب زده است، برای دختر خاله ام که توی آفریقا دخترکوچکش را ختنه می کند، برای دایی ام که سرپرست یک باند قاچاقچی در اروپاست، می سوزد! کاش کمی در کنار سر رشته ای که در تمام کارها داریم، یاد می گرفتیم خواهر و برادر خوبی برای هم باشیم، کاش کمی انقلاب کنیم، انقلاب زندگی در یک خانواده ی بزرگ ... در کنار آدم هایی که مثل اعضای خانواده مان دلمان برایشان می تپد؛ واقعیِ واقعی!

  • المیرا شاهان
۱۱
آذر

آدمی بدون احساس، بدون دوست داشتن و بدون توهم عشق حتی، یک موجود مرده است. اینکه بتواند توی ذهنش خانه بسازد با باغچه ای سرسبز در کنار آن، اینکه بتواند توی ذهنش با آدم ها به سفر برود، بخندد، گریه کند، ببوسد یا حتی بخوابد، خاصیت یک انسان است. یک موجود زنده که نسبت به اشیا و اطراف خودش هیچ موجود بی تفاوتی نیست. آدمی که غریزه دارد و قدرت درک همه ی آن چیزهایی که خود خداوند توی قرآن درباره اش نوشته است که تمام آسمان ها و زمین و هر آنچه که بین آن هاست، برای او آفریده. پس با نگاه خشک و از حد و حریم قداست بیرون زده، آدم ها را از آنچه حقیقتاً می توانند باشند و درباره اش حرف بزنند یا بنویسند، محروم نکنید! بگذارید آدم ها تا آن جا که توی وجودشان خشم، نفرت، ظلم یا سرکشی و ستیز ندارند، زندگیشان را بکنند. بگذارید آزاد زندگی کنند و آزاد فکر کنند. بگذارید از خنده های همدیگر قصه سر هم کنند و گاهی عاشق و گاهی فارغ شوند. محدودیت آدم را می پوساند!

 

*آری آغاز دوست داشتن است/ گرچه پایان راه ناپیداست/ من به پایان دگر نیندیشم/ که همین دوست داشتن زیباست ... (فروغ فرخ‌زاد)

  • المیرا شاهان
۱۱
آذر

من دوست داشتم یا دارم که ازدواج کنم. ازدواج برای من مسئله ی مهمی است اما تنها مسئله ی مهم زندگی ام نیست. به آن فکر می کنم اما همیشه به آن فکر نمی کنم. برایش رویاپردازی می کنم اما آن را تنها رویای زندگی ام نمی دانم. وقتی می بینم که آدم ها فکر می کنند من مدام دنبال ازدواج کردن هستم و مسائل دیگر زندگی من را نمی بینند، به مشکلاتی که صبح تا شب با آن ها دست و پنجه نرم می کنم بی توجهند و فکر می کنند که اگر من ازدواج نکنم خیلی توی زندگی ام شکست می خورم، فکر می کنم خدا از آفریدن انسان هایی با این شیوه ی فکر کردن چه هدفی داشته؟ آیا کسانی که ازدواج می کنند از کسانی که ازدواج نمی کنند برترند؟ آیا کسانی که ازدواج نمی کنند نسبت به کسانی که ازدواج می کنند شکست خورده، تو سری خورده و در مجموعه ی بدی های اخلاقی و باطنی و ظاهری اند؟ یعنی آن ها که ازدواج می کنند، زیباتر، داراتر و در مجموعه ی خوبی های اخلاقی و باطنی و ظاهری اند؟ ملاک زندگی کردن در کنار آدم ها چیست؟ آدم ها باید همه در یک چارچوب مشترک زندگی کنند؟ کودکی، نوجوانی، جوانی، ازدواج، مادری یا پدری، عروس یا داماد داشتن، نوه داشتن، نبیره داشتن، ندیده داشتن و دست آخر مرگ؟ مثلا اگر کسی یکی از این قاعده های تزریق شده از نسلی به نسل دیگر را اجرا نکند مستحق مرگ و بی مهری و بی توجهی ست؟ مستحق القابی مثل ترشیده یا بدکاره است؟ مستحق مایه ننگ شناخته شدن یا اصطلاحاً انگل یک جامعه بودن است؟ اگر من ازدواج نکنم مسئله ی بزرگی را از دست داده ام؟ یا چی؟

 

پ.ن: ادامۀ مطلب را دوست دارم!

  • المیرا شاهان
۱۱
آذر

آدم‌ها توی مغزشان مشتی اصل و تبصره دارند که با استفاده از آن‌ها خیلی راحت دیگران را قضاوت می‌کنند. برای همین گوش دنیا پر است از جملۀ تو یک چنین آدمی هستی، تو یک چنین موجودی هستی، تو توی مغرت فلان چیزهاست، تو دنیا را این‌گونه می‌بینی و یک دنیا مثال دیگر. به چهار میثاقِ دون میگوئل روئیز و آن یکی اصلش که گفت حرف‌های آدم‌ها را به خود نگیرید کاری ندارم. قصه این است که بیشتر ما دلمان می‌خواهد آدم‌ها را تعریف کنیم و آدم‌ها مثل کلمه و ترکیب‌های تازۀ انتهای هر درس، در انتهای هر قرار ملاقات و هر وعده صحبت کردن، می‌خواهند از آدم‌ها نتیجه بگیرند. مثل اینکه تو یک انسان خودخواهی یا تو یک انسان دانایی! تو بی‌گذشتی یا مهربانی. تو دیوانه‌ای یا ادای دیوانه‌ها را در می‌آوری. آدم‌ها دنبال نتیجه‌گیری و تحلیل هم دیگرند. دنبال قضاوت‌های مداوم. نمونه‌اش خودم و البته آدم‌هایی که هرروز با آن‌ها سروکار داریم. نمونۀ جز اینش را هنوز ندیده‌ام. اگر کسی را دیدید که این ویژگی داوری و تحلیل را نداشت، لطفا به من معرفی‌اش کنید. قول می‌دهم از روحیۀ او برای زندگی‌ام به‌خوبی نمونه‌برداری کنم. ضمن اینکه هدیۀ ارزنده‌ای به شما خواهم بخشید. فقط دست بجنبانید که روزهای زندگی‌ام خیلی گناه دارند!

  • المیرا شاهان