سَرو سَهی

آیا خدا برای بنده‌اش کافی نیست؟

سَرو سَهی

آیا خدا برای بنده‌اش کافی نیست؟

سَرو سَهی
طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۹ مطلب در خرداد ۱۳۹۹ ثبت شده است

۲۸
خرداد

زمزمههای زیر لب مامان و بابا هنوز و با گذشت روزها و ماهها، در سرم میپیچد... آن آوازهای با صدای زیر در حین گردگیری، شستن ظرفها، تمیز کردن یخچال، شستن میوهها یا عوض کردن باتری ساعت. ترانههای قدیمی و خاطرهانگیزی که با مرورشان، بابا را روی صندلیهای ناراحت سینمای پیش از انقلاب مینشاند و مامان را به جادهقدیم تهران-اصفهان میبرد که ماهی چندبار با اتوبوس یا خودروی شخصی در رفتوآمد بودند.

آن سوز آمیخته با هر آهنگ، حکایت از رازهای مگو، دردهای گذرا، عمرِ رفته، حسرتها و رنجها، و شاید زیستنی پر حادثه داشت. سالهایی که به چشمبرهمزدنی گذشته بود و انگار با سپید شدن موها، گاه و بیگاه به آه و افسوسی ناخواسته منجر میشد.

دیشب که دوباره شنیدم دختری در دادگاه پدرش محکوم به مرگ شده، یادم افتاد به ترانهای که معینیکرمانشاهی و کریم فکور سروده بودند و عارف آن را خوانده بود و هرازگاه بابا با تارهای صوتی خشآلودش در گوش خانه، زمزمه میکرد:

«امشب دختری میمیرد

دنیا رنگ غم میگیرد

نالان از جهان بگریزد

چون گرد از میان برخیزد

دل زین آشیان برگیرد

سوی آسمان پر گیرد

من سر به دعا بگذارم

او را به خدا بسپارم

بسوزد از غم،

چه گویم یا رب،

به طفلی که مادر ندارد

بسوزد عالم،

که هرگز جز غم،

شرابی به ساغر ندارد... ».

  • المیرا شاهان
۲۸
خرداد

دلم گرفته است؛ چندروز است که ناخوشاحوالم. انگار یک چیزی سر جایش نیست، شاید هم چند چیز. پرم از فکرهای پرتوپلا. دلم خزیدن در کش و قوس آبهای ساحلی را میخواهد. چسبیدن ماسهها به انگشتان پاهایم را و عاصی شدن از وابستگی گریزناپذیرشان. پا به آب زدن در نقطهای بین خشکی و دریا، بیدغدغه، بیرنج، بیاضطرابِ عالم و آدم. میخواهم روی پوست نرم و آرام همان ماسههای آبدیده دست بکشم و بنشینم و مشتم را پر کنم از شنهای خیس و صدفدار، و زیر تمام ناخنهایم، بیمحابا از خاک و خشم، پر شوند. آنوقت دستانم را سُر بدهم در دریا و رقصیدن خاک در آغوش آب را تماشا کنم... درآمیختن دو عنصر اربعه با هم را. دویی و در لحظهای یکتایی را...

طبیعت از من دریغ شده و این بیش از هرچیز مایۀ آزار است. آنقدر که برای لمس گلی نورس، برگی در جریان باد، شاخهای خشک و دور افتاده، قطرهای دریا، ماسهای مرطوب و هوایی پوشیده از مه، بیتابی میکنم و دستهایم را هرروز با انبوهی از نوازشهای نکرده، بر شانه میکشم. من نوازشهای بسیاری را به دستهایم بدهکارم.

  • المیرا شاهان
۲۰
خرداد

مرور سرنوشت و سرگذشت آن‌ها که روزگاری می‌شناختمشان و امروز فرسخ‌ها از ایشان فاصله دارم، کاری است که هرازگاه انجامش می‌دهم. نگاهشان می‌کنم از دور، نوشته‌ها و ردی که در فضای مجازی برجا گذاشته‌اند را می‌بینم و گاهی دعایی به سویشان رهسپار می‌کنم، بی‌آنکه بدانند. فارغ از آنکه روزگاری در خشم و کینه و نفرت از هم بودیم یا در اوج دوستی و راستی و همدلی.

تا به حال برای آن‌ها که آزارتان داده‌اند دعا کرده‌ یا اسمشان را در قنوت نمازتان آورده‌اید؟ تجربه‌ای‌ست بی‌نظیر؛ گویی صیقل خوردن روح‌تان را به تماشا نشسته‌اید و سیاهی‌ها از دیوارۀ قلب و جانتان فرو می‌ریزند. با خودتان عشق خواهید کرد از این رفت و روب. از تمیزی دلی که آلودگی و سیاهی‌اش را با بخشیدن، روشن و شفاف کرده‌اید. از آرامشی که گذشت و عبور از اشتباهات به شما هدیه داده است.

اینگونه است که شادمانی دیگران، موفقیت، ازدواج، مادر یا پدر شدن، و تجربه‌های زیستی‌شان را که می‌بینید خوشحال می‌شوید.

 

«چه نیکو زده‌ست این مثل برهمن

بود حرمت هرکس از خویشتن

چو دشنام گویی، دعا نشنوی

به‌جز کشتۀ خویشتن ندروی... »*.

*سعدی.

  • المیرا شاهان
۱۸
خرداد

همۀ ما می‌دانیم که در جهان همه‌چیز نسبی‌ست و نمی‌توان چیزی را به سادگی مطلق پنداشت. اما وقتی از مطلق‌نگری حرف می‌زنیم، از چه حرف می‌زنیم؟

هریک از ما مدت‌هاست که می‌بینیم با برخی از دوستان، بستگان، غریبه‌ها و آشنایان در تعارضیم؛ گاهی چنان بر مواضع خودمان پا می‌فشاریم که به کودکی گریان می‌مانیم که می‌خواهد با اشک‌ها و التماس‌هایش، پدر و مادرش را مجاب به خریدن عروسک پشت ویترین کند. طوری از عقاید و باورهای خود دفاع می‌کنیم که گویی هیچ شکی در آن جایز نیست. اما آیا واقعا همین‌طور است و ما باید با اصرارهای پیوسته راه را بر تعقل و تفکر خود یا دیگری ببندیم؟ چرا فکر می‌کنیم این است و جز این نیست آن هم وقتی دیگرانی هستند که دقیقا در نقطۀ مقابل ما قرار دارند و آنان نیز می‌پندارند که آن است و جز آن نیست؟

برای حرف زدن از این مطلق‌نگری بد نیست تعریف آن را با یکدیگر مرور کنیم:

«مطلق‌نگری بینشی است که نمی‌تواند نسبی بودن پدیده‌ها را بپذیرد و انسان مطلق‌نگر قادر به رشد صحیح و متاثر شدن نیست.» با این تعریف، به‌خوبی می‌توانیم تمام آن‌ها که از مرگ و نابودی گروه مخالف خود خوشحال‌اند یا میل به سرکوب یا گسترش اعتراض‌ها و حق‌خواهی‌ها دارند در ذهن مجسم کنیم؛ البته اگر خودمان نیز جزو این دسته نباشیم!

ما اغلب بی‌که به دنبال چرایی و چیستی مسائل بگردیم، مسخ رسانه و خوراکی می‌شویم که برایمان روی میز می‌چینند و تحلیل‌هامان هم برگرفته از نگاه دیگرانی است که فکر می‌کنیم به‌‌ظاهر شبیه ما فکر می‌کنند؛ در حالی‌که ممکن است ما را در گیرودار مسائلی بیندازند که بیشتر به یک بازی شباهت دارد.

آنچه ما امروز در تعریف بت‌سازی و دگماتیسم می‌خوانیم همین نشنیدن و پرستش صرف است که البته بی‌شباهت با نظام فکری مردم ما نیست.

مثلا فکر می‌کنیم اگر حکومت مورد پذیرش ماست، باید دربارۀ فجایعی مثل خشک‌وترسوزی آبان‌ماه سکوت کنیم یا اگر مخالف حکومتیم، باید بگذاریم هر بلایی که ممکن است بر سر کشور و مردم و حکومت بیاید و شکوه تشییع جنازۀ سردار سلیمانی را متاثر از تبلیغات بدانیم! چرا این‌گونه است؟

هرچیز در تاریخ نه کاملا مثبت و نه کاملا منفی است. ما نمی‌توانیم دستاوردهای بشری در قالب مذاهب و مکاتب را نفی کنیم. اما باید در نظر داشت که مدرنیسم با تحقیر و تاختن به سنت‌ها، درست به همان شیوه‌ای عمل می‌کند که متولیان مذاهب بارها به‌اشتباه به آن پرداخته‌اند. بی‌توجهی به مدرنیته نیز پاسخ نیازهای امروز بشر را نخواهد داد. بنابراین نفی سنت و مدرنیته تنها با سلب آزادی فردی و نواندیشی به تمام عرصه‌های سیاسی، فرهنگی و اجتماعی ما رسوخ کرده و درنتیجه ما امروز با جامعه‌ای آشفته و بلاتکلیف مواجه شده‌ایم که در لایه‌های مختلف آن جواز هتک حرمت و دیگرآزاری را برای ما مهیا کرده است؛ ما به آدم‌هایی صرفا موافق یا مخالف بدل شده‌ایم که در پی تحلیل نتایج و اثرها نیستیم و برای همین به انفعال یا پیروی کورکورانه و دست‌دراز کردن به سوی فرعیات -به جای اصل و حقیقت هرچیز - دچار شده‌ایم.

ادامه دارد...

  • المیرا شاهان
۱۷
خرداد

در عرفان کابالا، «درخت» را حلقۀ واسطی می‌دانند بین عالم ملکوت و عالم جسمانیات؛ و بسیاری معتقدند که روح انسان پیش از ورود به گوف یا آنچه ما کالبد جسمانی می‌خوانیمش، به درختی هبوط می‌کند تا روزی از آنِ بدنی شود. گروهی نیز معتقدند که درختان آبستن روح انسان‌هایی هستند که مرده‌اند و اگر درختی را قطع کنیم، انگار نفسی را به قتل رسانده‌ایم.

از خواب بیدار می‌شوم و کلمات، آرام و مداوم بین انگشتانم می‌لغزند، می‌نویسم: «گناه ریخت زمین، کوه‌ها به لرز افتاد/ پرنده پر زد و معصومیت به هرز افتاد/ گلی سپرد سرش را به ریشه‌های درخت...» و کلمات پیوسته کنار هم می‌نشینند و غنچه می‌دهند تا جایی که از نفس بیفتند و الهام پایان بپذیرد. ما به این شیوۀ سرودن می‌گوییم «جوشش شعر». وقتی که شعر، نابهنگام سر ریز می‌کند و چون چشمه‌ای نوپا می‌جوشد در کلام. بدون آن‌که کوشش و تلاشی برای تولد آن لازم باشد؛ برای همین شاید در قالبی بیاید که دوستش نداریم یا لباسی بپوشد از قافیه و ردیفی که مورد پسند نیست و گاهی اشتباه است، اما باید دستی برد و او را آراست. در این مورد اما من میلی به آراستن ندارم، مصراع‌های مثنوی تازه‌زادم را بغل می‌گیرم و می‌بویم. عطر هستی و نیستی با آن آمیخته‌اند...

بی‌قراری گسل‌ها و گناه یک پدر، خشکاندن ریشه‌ها و آتش‌سوزی یک جنگل، نسل‌کشی و بلای خانمان‌سوز، کلیدواژه‌های این شعراند و من نمی‌خواهم این لطیفِ نحیف و ظریف را بیشتر از این، بیازارم.

 

پ.ن: عنوان از بیژن ارژن.

  • المیرا شاهان
۱۶
خرداد

معصومیتی در گوشه‌ای از این خاک می‌میرد و هرکه به دنبال شکار ماهی‌های خودش از این دریای گل‌آلود است؛ حقوق زنان چرا؟ وقتی باید فکری به حال حقوق دختران نوجوان کرد... گروهی که نه آن‌قدر کوچک‌اند که نمی‌توان جایی به حساب نیاوردشان و نه آن‌قدر بزرگ، که به رسمیت شناخته شوند. معصوم‌اند و پیوسته در معرض چنگال‌های وحشی و گرسنۀ مردهای درون خانه و آن بیرون. از عاطفه سرشارند و در ذهن‌شان رویاهاست و آن‌قدر ظریف و نازکند که ناملایمت و خشونت را تاب نمی‌آورند.

در سرشان مستی نخستین نگاه‌ها و توجهات است؛ یعنی درست آن چیزها که مردهای توی خانه به‌راحتی از قلم می‌اندازند...

از صبح با این ماجرا درگیرم و مدام فکر می‌کنم که قاتل فقط مردی نیست که به جای درو کردن افکار و تعصبات بی‌جا، گردن طفل معصومش را با داس می‌برد؛ قاتل همان پسری است که دختری سیزده ساله را شیفتۀ خود کرد یا فریفت. قاتل تمام مردانی‌اند که نامشان را روی آن اعلامیه نوشته‌اند. قاتل مادری‌ست که معلوم نیست کجای این ماجرا بوده و هست و صدا بوده یا سکوت؟ تمام تعصبات و تفکراتی که مجوز مرگ این دختر را صادر می‌کنند، قاتل‌اند. آن تحلیل‌های جهت‌دار من و شما که همه‌چیز را اصل قرار داده و مقتول را فرع، قاتل‌اند. ما قاتلان بسیاری را می‌شناسیم که باید قصاص شوند. خون آدم‌های بسیاری به گردن ماست و دست‌های بسیاری از ما به خون آغشته است؛ اما معمولا یکی انتخاب می‌شود که تقاص دهد؛ و گاهی هیچکس!

پ.ن: این را همان روزی نوشتم که خبر قتل رومینا اشرفی رسانه ای شد.

  • المیرا شاهان
۱۰
خرداد

از این قماش کم ندیده‌ایم که می‌خواهند یک زن تسلیم و حرف‌گوش‌کن و چشم سرورم تحویل بگیرند؛ اصلا غالب کسانی که سراغ دختران دانشگاه نرفتۀ هفده-هیجده ساله می‌روند، همین افرادند. می‌خواهند به قول خودشان تربیتش را برعهده بگیرند. خیلی‌هاشان نگاه به سن و سال خودشان هم نمی‌اندازند و گاهی ده-دوازده سال با دخترها اختلاف سنی دارند و فکر می‌کنند زندگی فقط یک بازی ساده است و کنیز گرفته‌اند؛ دختر بی‌دست‌و‌پایی که از همان ابتدای ازدواج آن‌قدر در دنیای کودکانه‌اش غرق است که حتی روابط صحیح و در چارچوب منطق با آدم‌های تازه‌ای که وارد زندگی‌اش می‌شوند بلد نیست. موضوع بحث‌شان «چگونه پیش فامیل شوهر خود عزیز شویم؟» یا «چگونه آقایی را...» است. من بعد از ازدواج و آشنایی با دوستان همسرم، بیشتر با این دخترها آشنا شدم. دختران بی‌اندیشه و خاله‌زنکی که فکر می‌کنند قطب عالم‌اند، دختران سرگردان در رویا و وهم و خیال و به‌معنای واقعی نابالغ!

  • المیرا شاهان
۰۶
خرداد

روزی یک خبرنگار انگلیسی که در سرویس سیاسی بی‌بی‌سی کار می‌کرد و به من روزنامه‌نگاری درس می‌داد، توی دفترم نوشت: «اگر تو ننویسی، یکی دیگر می‌نویسد!»

به فکرهای تلنبار شده در ذهنم فکر می‌کنم و چیزهایی که نمی‌نویسمشان؛ حالا تو اسمش را بگذار سانسور، من می‌گویم بی‌حوصلگی! یا ترجیح دادن سکوت به صدا و کلمه.

برای بی‌حوصلگی‌ام خسارات زیادی داده‌ام تا امروز؛

خیالی نیست...

  • المیرا شاهان
۰۱
خرداد

محتاطم در تعریف کردن برخی خواب‌ها؛ خصوصا آن‌ها که نمی‌دانم رویا بوده یا کابوس. تنها اینکه در پایان تمام‌شان از خواب پریده‌ام و شاید تا امروز هم نتوانسته‌ام با دانسته‌ها و شنیده‌هایم، تعبیر درستی برای آن‌ها پیدا کنم.

ویژگی بسیاری از آن‌ها زمان‌های حساسی است که خیال یا فکری، در روح و جانم تپیده و به آن میدان نداده‌ام تا عرض‌اندام کند؛ یا در آن لحظات، پرکشیدن در آسمان خیال را عبث پنداشته‌ام یا شانه‌هایم را در زیر «سبکی تحمل‌ناپذیر» افکار خوب یا بد احساس کرده‌ام. آن‌وقت مثلا شبی در خواب، سرگردان در دشتی سرسبز، و تهی از تعلقات و خواسته‌ها، به‌دنبال خودم دویده‌ام.

یا شبی در خواب، خود را در آغوش امن و آرام مادرم احساس کرده‌ام، که از هر احساسی عمیق‌تر و باورپذیرتر بود. یا همان خوابی که با دلهرۀ دوازده سالگی، پس از پایان اعمال حج بر دیدگانم نشست که کعبه با پرده‌هایی برکشیده، آرام و آهسته و اهوراوار می‌چرخید و می‌چرخید...

یا خوابی که در تل زینبیه، لحظاتی بعد از طلوع خورشید با نسیم خنکی آمد و لباسی از آرامش به تن روح خسته و ناآرام من پوشانید.

یا خواب شیخ عباس قمی، وقتی که پای منبرش نشسته بودم و لحظه‌ای سکوت کرد و بعد مستقیم به چشم‌هایم خیره شد و گفت: ظهور خیلی نزدیک است، خیلی...

خواب‌ها حیرت‌انگیزند و تحفه‌ای از روزهای قبل و بعد؛ مثل خواب شب پیش که نمی‌دانم رویا بوده یا کابوس. تنها اینکه در پایان آن خواب طولانی و دنباله‌دار نیز مثل تمام خواب‌های غریب گذشته از خواب پریده‌ام و آغوشی جسته‌ام برای قرار و آرامش و آسایش...

  • المیرا شاهان