سَرو سَهی

آیا خدا برای بنده‌اش کافی نیست؟

سَرو سَهی

آیا خدا برای بنده‌اش کافی نیست؟

سَرو سَهی
طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۲ مطلب در آبان ۱۳۹۸ ثبت شده است

۲۴
آبان

گل‌کلم‌ها را با زور سرانگشتانم خرد می‌کنم. هویج‌ها، قارچ‌ها و فلفل‌دلمه‌ای‌ها را هم با چاقو به ابعاد کوچکی در می‌آورم تا آمادۀ ترشی شوند. بعد از اینکه سفیدها و نارنجی‌ها کمی در آب جوشیدند و به تن سبدی، خیسی‌شان را پس دادند، همراه با جوانۀ ماش، زیتون، ادویه‌جات، سرکه و نمک، در ظرف متوسطی جای می‌گیرند.

گلدان‌ها تا نیمه خاک می‌شوند و حفره‌ای به‌آهستگی، لبریز می‌شود از نم آب تا بستری باشد برای ریشۀ حُسن یوسف‌ها و گل‌های قاشقی.

لبوها مثل شلغم‌ها بی که چیزی از سر و تهشان برداشته شود، خوب شسته می‌شوند و باید مراقب باشم سرخی‌شان را از گونه‌های قابلمه سُر ندهند روی گاز.

شیر را می‌جوشانم؛ می‌بُرد و فرصت کیک شدن را از دست می‌دهد.

لباس‌های سیاه را از ماشین لباسشویی در می‌آورم و پهن می‌کنم تا خشک شوند و لباس‌های رنگیِ خشک شده از قبل را تا می‌کنم و در دهان کشوها می‌گذارم.

ظرف‌ها از دل سینک به آب‌چکان پناه می‌برند، خانه را جارو می‌کشم، سطح میزها و کابینت‌ها و طبقه‌ها را گردگیری می‌کنم.

برنج‌ها در سینی پخش می‌شوند تا لحظاتی بعد در آب جوش به رقص درآیند. پیازها تفت می‌خورند و مرغ‌ها بعد از آن‌که به‌خوبی رنگشان پرید، از شادی خوراک‌شدن سرخ می‌شوند.

وقت آن است که منتظرت بنشینم...

  • المیرا شاهان
۱۵
آبان

این ساعت‌ها، آخرین ساعات بیست و هفت سالگی‌ست و کمی بعد که چهار صفر پیاپی روی صفحۀ گوشی جا خوش می‌کنند، به نخستین روز بیست و هشت سالگی سلام خواهم کرد. خواب یا بیدار؟ چه فرقی می‌کند! چند سال از این بیست و هشت سال را خواب نبوده‌ام؟ گاهی که به گذشته برمی‌گردم، باورم نمی‌شود که بعضی زمان‌ها و مکان‌ها را زندگی کرده‌ام؛ به‌خصوص روزهایی که از برخی محل‌ها عبور می‌کنم، از تصور آنکه روزی در پانزده سالگی، هیجده سالگی، بیست و یک سالگی، بیست و چهار سالگی یا بیست و پنج سالگی با چه شور و حال و امید و انگیزه‌ای آن خیابان و کافه و سینما و کوچه را زیسته‌ام، جا می‌خورم. چقدر بعید و دور از من‌اند برخی اتفاقات! آن قدر بعید که گاهی شبیه به یک رویای خوش یا کابوسی هستند در نیمه‌شب! اما بر لوح جان و روح من ثبت شده‌اند و لابد تا نخستین بیهوشی در یاد و خاطرۀ من زنده خواهند ماند و صورت به صورت من نفس می‌کشند.

آه بیست و هشت سالگی عزیز! باورم نمی‌شود که این چنین سرزده از راه رسیده‌ای و بیشتر از همیشه مخلوط آدم‌بزرگ‌ها شدن را به رخم کشیده‌ای. باورم نمی‌شود که نوجوانی‌ام - با تمام معصومیت و سادگی و شعفی که داشتم سال‌هاست در گورستانی از خاطرات فراموش شده یا نشده مدفون است و من سال‌هاست عجولانه از اضطراب کنکور، دانشگاه، شغل آبرومند و عرصه‌های مختلف فرهنگی و هنری عبور کرده‌ام و حالا زنی هستم که لابد روزی به دنیای مادری سفر می‌کند و ناباورانه شمع‌های سی، چهل، پنجاه یا شصت سالگیِ دور و خیلی دورش را خاموش خواهد کرد.

آه... بیست و هشت سالگیِ عزیز! سرزده آمدی اما خوش آمدی...

  • المیرا شاهان