سَرو سَهی

آیا خدا برای بنده‌اش کافی نیست؟

سَرو سَهی

آیا خدا برای بنده‌اش کافی نیست؟

سَرو سَهی
طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۲ مطلب در خرداد ۱۳۹۸ ثبت شده است

۲۷
خرداد

بزرگترین نگرانی من در واپسین سال‌های دهۀ سوم زندگی‌ام، پیشرفت علم و تکنولوژی‌ست! درست است که این همه اختراع و برنامه‌نویسی و اکتشاف و صنعت و چه و چه، جهان به‌روز و تر و تازه‌ای را به ما ارزانی داشته که در آن رنگ دیگری به فعالیت‌ها و مهارت‌ها و ذوق‌هایمان بزنیم و توانایی‌هامان را پرورش و توسعه دهیم، اما آیا به راستی این جهان عظیم و نامحدود، تا کِی پذیرای حضور ماست؟

به پدر و مادرهایتان نگاه کنید! به وقت‌هایی که به سوال کوچک یا ساده‌ای دربارۀ تلفن همراه، تلگرام، اینستاگرام و تماس‌هایشان بر می‌خورند. فکر می‌کنید آیندۀ ما، در هجوم انواع اطلاعات و تکنولوژی و روابط، چه شکلی خواهد بود؟ چقدر سوار بر اطلاعات خواهیم بود و سواد استفاده از امکاناتی که دنیای فردا در اختیارمان می‌گذارد را خواهیم داشت؟

این نگرانیِ بزرگ، من را از آینده می‌ترساند. آن‌قدر که انواع جنگ‌های روانی و شدت اخبارهای داغِ راست یا دروغ رسانه‌ها برایم به بازی بی نتیجه‌ای تبدیل شده که برنده‌اش ما نیستم. حاصلش تنها پرت کردنِ حواس از دیگر وجوه زندگی مثل علمی‌تر شدن و با سوادتر شدن است.

فکر می‌کنید برای داشتنِ آینده‌ای بهتر و موثرتر چه باید کرد؟

راستی، بزرگترین نگرانی شما چیست؟

  • المیرا شاهان
۲۴
خرداد

لبریزم از حرف‌های نزده؛ سکوت‌های همیشه، وقت مواجهه با چیزها. گاهی خیال می‌کنم از میان این حجم از فکرهای روزانه و اتفاق‌ها، چقدر حرف است برای گفتن و نوشتن. اما انگار دیگر سکوت از همه‌چیز گویاتر است؛ آن هم با وجود آن‌که سال‌ها با نوشتن و از راه کلمات به ذات زندگی دست یافته‌ام و باورها و حقایق زندگی‌ام را تنها به شیوۀ کلمه، طبقه‌بندی کرده‌ام. این سکوت دنباله‌دار خیلی چیزها را از من ربوده و به دوستی‌هایم هم رنگ بی‌رنگی زده. گاهی به یاد می‌آورم نخستین دوستانی را که از سال‌های نخستین جوانی تا امروز همیشه گوشه‌ای از زندگی من بودند؛ دلتنگشان می‌شوم و فکر می‌کنم یعنی این روزها کجا هستند و مشغول چه کارهایی؟ فکر می‌کنم آن‌ها که هر کجا سر می‌کشیدم دنبالم می‌کردند و ردی یا نشانی از خودشان می‌گذاشتند تا بدانم هستند و با روزهایم همراه و در لحظه‌هایم حاضرند، امروز گرم کدام زندگی یا روزگارند؟

از سفر که بر می‌گشتم، تمام راه، سر به شیشه چسبانیده و دلتنگ بودم. به خاطر رفاقت و صمیمیتی که روزی برای یک مظلومیت و سکوت نابجا از دست دادم و تاوان من جدایی از کسی بود که در آن سال‌ها، خویش من بود و رفیق روزها. حالا این از دست دادنِ چندساله، من را در پیشگاه خودم شرمسار و سرافکنده کرده است. سکوت و سربه‌زیریِ نابجا، آدم‌های خوب زیادی را از من گرفت و کاشکی که من راه برگشتن و درود دوباره را بلد می‌شدم...

  • المیرا شاهان