سکوت چیست به جز حرفهای ناگفته؟
لبریزم از حرفهای نزده؛ سکوتهای همیشه، وقت مواجهه با چیزها. گاهی خیال میکنم از میان این حجم از فکرهای روزانه و اتفاقها، چقدر حرف است برای گفتن و نوشتن. اما انگار دیگر سکوت از همهچیز گویاتر است؛ آن هم با وجود آنکه سالها با نوشتن و از راه کلمات به ذات زندگی دست یافتهام و باورها و حقایق زندگیام را تنها به شیوۀ کلمه، طبقهبندی کردهام. این سکوت دنبالهدار خیلی چیزها را از من ربوده و به دوستیهایم هم رنگ بیرنگی زده. گاهی به یاد میآورم نخستین دوستانی را که از سالهای نخستین جوانی تا امروز همیشه گوشهای از زندگی من بودند؛ دلتنگشان میشوم و فکر میکنم یعنی این روزها کجا هستند و مشغول چه کارهایی؟ فکر میکنم آنها که هر کجا سر میکشیدم دنبالم میکردند و ردی یا نشانی از خودشان میگذاشتند تا بدانم هستند و با روزهایم همراه و در لحظههایم حاضرند، امروز گرم کدام زندگی یا روزگارند؟
از سفر که بر میگشتم، تمام راه، سر به شیشه چسبانیده و دلتنگ بودم. به خاطر رفاقت و صمیمیتی که روزی برای یک مظلومیت و سکوت نابجا از دست دادم و تاوان من جدایی از کسی بود که در آن سالها، خویش من بود و رفیق روزها. حالا این از دست دادنِ چندساله، من را در پیشگاه خودم شرمسار و سرافکنده کرده است. سکوت و سربهزیریِ نابجا، آدمهای خوب زیادی را از من گرفت و کاشکی که من راه برگشتن و درود دوباره را بلد میشدم...
- ۹۸/۰۳/۲۴