سَرو سَهی

آیا خدا برای بنده‌اش کافی نیست؟

سَرو سَهی

آیا خدا برای بنده‌اش کافی نیست؟

سَرو سَهی
طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۱ مطلب در مهر ۱۳۹۵ ثبت شده است

۰۱
مهر

هنوز یه ساعتی مونده بود راه بیفتیم، به فاطمه گفتم از خیلیا خدافظی نکردم که یه وقت دلشون نخواد، شاید یه سری نتونن بیان. گفت اتفاقا می گن به همه بگید، بذارید دلشون بخواد، اگه یکی دلش واقعا هوای کربلا کنه، خود امام حسین(ع) راهش می ندازه.

منم دلم کربلا خواسته بود. از ماه رمضون سال پیش تقلا می کردم برم کربلا. دوستام که می رفتن دلم پر می کشید و انگار تموم مدتی که دوستام اونجا بودن، دل منم اونجا بود. بهمن که رفتیم مشهد، بی قراریم به اوج رسید و به امام رضا سپردم برات این سفرو امضا کنه. سه هفته پیش بود که یه دلتنگی عجیبی بهم دست داد. رفتم زیر آسمون دعا کردم. از ته دل خواستمش. یه ساعت بعد خبر کربلا رفتن دوستامو شنیدم، اسم دادم، همه وجودم گریه بود، نمی تونستم تنها برم، توی لیست ذخیره ها بودم ... فرداش گفتن تو هم دعوتی، می تونی همراهم بیاری. من بودم و شوق کربلا، من بودم و دلی که یه عمر می خواست بره نجف پیش جدش، سه روز بعد خواب دیدم رفتم امامزاده محمد. نمی دونستم کیه تا اینکه شب قبل از سفر دیدم امامزاده سید محمد هم توی برنامه سفر هست. رفتیم نجف، رفتیم کربلا، رفتیم سامرا، و آخرین جایی که قبل از کاظمین رفتیم امامزاده سید محمد بود.

یه روزه از بهشت برگشتم، اما روحم هنوز پشت ستون روبروی حرم حضرت علی(ع) جا مونده. پشت صف هایی که برای بوسیدن ضریح امام حسین(ع) می بستیم، پشت پرده ای که آخرین نگاهم به حرم حضرت ابوالفضل(ع) از اونجا بود، توی سرداب حرم امام حسن عسکری(ع) در سامرا، پشت ضریح امامزاده سید محمد و التماس های آخر وقتی. دلم جا مونده روبروی حرم جدم امام موسی کاظم(ع) و جوادالائمه(ع). کاش می شد تا ابد توی بهشت بود، کاش می شد هیچ وقت برنگشت...

  • المیرا شاهان