سَرو سَهی

آیا خدا برای بنده‌اش کافی نیست؟

سَرو سَهی

آیا خدا برای بنده‌اش کافی نیست؟

سَرو سَهی
طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۸ مطلب با موضوع «رادیو» ثبت شده است

۳۱
شهریور

محرم

سال پیش چنین وقتی تازه از کربلا آمده بودم؛ یکی دو روزی بود شاید. مست بودم از هوایی که سر کشیده بودم پیش جدّ بزرگوار و رئوفم، و هنوز که هنوز است، هیچ آغوشی نتوانسته به اندازۀ گرمای آغوش حسین علیه‌السلام، آرامم کند...

با همان حالِ اندوه‌بار، همان دل‌شکستگیِ حاصل از اتفاقاتی که در کربلا برایم افتاد، غصه‌هایم را پای ساختِ این پادکست‌ها زار زدم. هنوز، آن‌وقت‌ها که دلم تنگ می‌شود... ، شروع می‌کنم به شنیدن این روضه‌ها که قرن‌ها پیش محتشم کاشانی آن را سرود.

اگر گوش دادید و دلتان لرزید، این بندۀ کوچکِ دلتنگِ بی‌قرار را هم دعا کنید...

اول محرم‌الحرام                           ششم محرم‌الحرام

دوم محرم‌الحرام                           هفتم محرم‌الحرام

سوم محرم‌الحرام                          هشتم محرم‌الحرام

چهارم محرم‌الحرام                          نهم محرم‌الحرام

پنجم محرم‌الحرام                         دهم محرم‌الحرام

  • المیرا شاهان
۲۳
بهمن

نینوای بقیع

همزمان با آغاز ایام فاطمیه، برنامۀ نِی‌نوایِ بقیع از سوی رادیو شعر و داستان، منتشر میشود. این برنامه در بیست قسمت، ضمن مرور بر شخصیت گران‌قدر حضرت زهرا(س) با سخنرانی اساتیدی مانند حاج‌آقا فاطمی‌نیا و حاج‌آقا جاودان، به همراه شعری از شاعرین معاصر و یک قطعه مداحی در اختیار علاقمندان قرار می‌گیرد. باشد که دوست‌داران خاندان اهل بیت(ع)، استفادۀ لازم را از این ایام ببرند. التماس دعا.

  • المیرا شاهان
۲۰
فروردين

 

سری دوم آیین روشنان هم منتشر شد! در این برنامه نیز مانند سری گذشته به معرفی ده بانوی شاعر پرداختیم.

این پادکست ها در ادامۀ مطلب قابل شنیدن هستند.

 

برای عضویت در کانال شنیدنی رادیو شعر و داستان در تلگرام، اینجا کلیک کنید.

 

  • المیرا شاهان
۰۲
اسفند

دلم خواست این پادکست را بگذارم اینجا. به مناسبت روز درگذشت فروغ فرخزاد ساختمش. از قضا خیلی هم دوستش دارم :)

فروغ فرخزاد

دریافت (کسی که مثل هیچکس نیست)
حجم: 8.03 مگابایت

  • المیرا شاهان
۱۲
آذر

خب ... این اولین کار جدی رادیویی من بود که با همکاری دوستانم در رادیو شعر و داستان موسسه شهرستان ادب به مناسبت ایام عزاداری ماه صفر از اربعین حسینی تا سالروز شهادت امام رئوف(ع) انجام شد. البته خودم از پادکست های روزهای اول چندان راضی نیستم چون باب طبع خودم نبود شیوه خوانشم. اما تقریبا از پادکست های سوم و چهارم به بعد رو دوست دارم. این ویژه برنامه در حقیقت به معرفی ده بانوی شاعر آیینی معاصر می پردازه که در طول این سال ها موفق به کسب رتبه های قابل توجهی در عرصه های مختلف ادبی شدن. به نظرم شنیدنش خالی از لطف نیست.

 

پادکست ها در ادامه مطلب قابل شنیدن هستند.

 

برای عضویت در کانال شنیدنی رادیو شعر و داستان در تلگرام، اینجا کلیک کنید.

 

  • المیرا شاهان
۱۴
ارديبهشت

دوتا قاب روی دیوار سفید پشت سرش دارد. روی یکی اش نوشته: «It is what it is» و روی سمت راستی که کمی پایین تر از آن یکی ست نوشته شده: «every day is a second chance» امروز کتاب داستان تازه ای که این روزها می خواند با شور و شوق از توی کمد کتاب هایش در آورد، گرفت رو به روی من و گفت: «من عاشق این کتابه شدم!» گفتم: «چه خوب! اسمش چیه؟» کتاب آبی را آورد نزدیک تر و گفت: «ببینید!» اسمش «Star girl» بود. نوشتۀ Jerry Spinelli. گفتم: «دختر ستاره ای!» و توی ذهنم آمد دختری ستاره ای درست مثل خودش. گفت: «نگاه کنید چقدر عکس روی جلدش خوبه!» دخترِ آدمکی زردی که یک ستاره بالای سرش داشت. با هیجان ادامه داد: «وای! نمی دونید چه قصۀ قشنگی داره!» در لحظه، فکر کردم دختر ستاره ای چطور دختری می تواند باشد! چه چیزی‌ست که می تواند یک دختر را به یک ستاره تبدیل کند؟ ستاره بودن، نتیجۀ داشتن چه ویژگی هایی ست؟ ازش خواستم تا جایی که خوانده را برایم تعریف کند. توی چشم هایش ذوق بود که دودو می زد ... با هیجان گفت: «یه دختر که با همه متفاوته، وقتی می ره مدرسه لباس های عجیب غریب می پوشه، هر روز روی نیمکت همکلاسی هاش گل می ذاره و روز تولد دوستاش براشون آواز می خونه، برای همین توجه خیلی ها رو به خودش جلب می کنه. بعد با یکی از همکلاسی هاش دوست می شه و بعد از مدتی اون پسر بهش می گه همه دارن درباره رفتارای تو حرف می زنن، بهتره تبدیل بشی به کسی مثل بقیه ... » اینجا لحن حرف زدن اش تغییر می کند و نومیدانه می گوید: «و اون تبدیل می شه به کسی مثل بقیه، اما دیگه اون پسره دوستش نداره و دوستیشون تموم میشه!» برایم گفت کتاب پایان تلخی دارد. آدم دوست ندارد اینطوری تمام شود. آخرش دختر ستاره ای می رود به یک جای دور. بعد از مدت ها برای آن پسر نامه ای بدون نشانی می نویسد و اعتراف می کند که همیشۀ خدا دوستش داشته است. تمام قصه را برایم می گوید. قصه اما برای من تمام نمی شود. من همانطور که او کتاب را روی میز می گذارد، همانطور که از صفحه لپ تاپ به تصویر کیلومترها دورترِ او نگاه می کنم، همانطور که کتاب علوم را بر می دارم، همانطور که برایش می گویم دما با گرما متفاوت است، همانطور که دماسنج های جیوه ای و الکلی را برایش توضیح می دهم، همانطور که از او می پرسم دمای هوای آن جا چند درجۀ فارنهایت است، به دختر ستاره ای فکر می کنم. به دختران شبیه به همِ توی دنیا، به دختران متفاوت انگشت شمار، به دخترهایی که ستارۀ زندگی شان را یافته اند و آن را بالای سرشان آویخته اند. دخترانی که چشم هایشان از دورها هم سوسو می زند، دخترانی که تفاوتشان در مهربانی و عشق ورزیدن آن هاست، دخترانی که خلاق اند و شبیه دیگران بودن را نمی خواهند. دخترانی که به راستی دختران ستاره ای متفاوت اند و تا همیشه دختران ستاره ای متفاوت می مانند. همان هایی که اگر کتاب قصه هایشان هم تمام شود، در پایان هیچ قصه و ماجرایی تمام نخواهند شد ... .

 

پ.ن:

با سپاس از هفتگ برای انتشار این مطلب و رادیو شنوتو برای انتشار نسخۀ صوتی.

  • المیرا شاهان
۰۴
ارديبهشت

«صغری خانم» و «عباس آقا» باید ترکیب جالبی باشند وقتی تنها چیزی که از این دو نتیجه می دهد، عشق است! یعنی از همان روزهای بچگیِ من که اسمشان هی توی خانه می گشت، چیزی جز یک لبخندِ ملایمِ دنباله دار توی ذهنم نقش نمی بست.

آن سال ها خانه ی ما نبش بن بست نگار بود. از همان سال هایی که یک روز، مریم - دختر یکی یکدانه ی صغری خانم و عباس آقا - گوشه ی کوچه ایستاده بود و داشت برای گذشته ای که دوستش نداشت مثل ابر بهار می بارید. بچه ها دهن لقی کرده بودند و آن چه بین پچ پچ های خانم های همسایه شنیده بودند برای مریم گفتند. اینکه او دختر واقعی پدر و مادرش نیست و یک دختر خوانده ی محبوب و مورد توجه است؛ مریمی که تا روز قبل خوشبخت ترین دختر آن کوچه بود و خانواده اش، نمونه مهربانیِ مطلق خداوند بودند حالا شده بود دختر خوانده یک پدر و مادر غریبه. لابد بعد از آن بود که یک غم بزرگ لعنتی گوشه سینه اش نشست و وقت هایی که صغری خانم قبل از رفتن او به مدرسه توی کیفش لقمه می گذاشت فکر می کرد به اینکه زندگی با مامان و بابای واقعی چه طعمی دارد! لابد بعد از آن بود که آن غم بزرگ لعنتی به سینه اش گره خورد و گره گره به عقده ای بی نهایت تبدیل شد و تا همیشه با او ماند.

مریم بزرگ می شد و انگار خداوند نقش صورت صغری خانم را توی صورت او می کشید؛ آن قدر که هر روز به نامادری اش که مثل یک مادر راست راستکی، خوش قلب و مهربان بود، شبیه تر می شد. مریم بزرگ شد و یک روز زودتر از همه دخترهای محل لباس عروس پوشید. حالا هرروز به جای صدای مریم در حیاط خانه، هفته ای چند روز صدای دختر و پسر مریم توی حیاط خانه شنیده می شد. یک گوشه حیاط هم صغری خانم بساط تنقلات را پهن می کرد و ذرت بو می داد و برنجک درست می کرد تا دل نوه هایش را شاد کند. تا اینکه یک روز، عقده ی سال های دراز توی سینه مریم سر باز کرد. صغری خانم کنار تخت بیمارستان، نرم و با احتیاط دست های مریم اش را توی دست گرفت. گره ها در ریه های مریم عفونت شده بودند و به یک روز نکشیده، مریمِ سی ساله توی دست های خداوند نشست ...

طاقچه ی خانه ی انتهای بن بست نگار، برای قاب عکس مریم خالی شد. انگار زندگی با مریم، دوباره آغاز شده بود. ذرت های بو داده و برنجک های کنار حیاط، خیرات هر جمعه ی یک دختر خوانده شدند و کسی نفهمید، علت مردن مریم، یک سرماخوردگی ساده بود یا اندوهی که کسی در کودکی توی دلش کاشته بود ... .


پ.ن: برای شادی روحش لطفا یک صلوات ...

با سپاس از رادیو شنوتو برای انتشار این نسخۀ صوتی.

  • المیرا شاهان
۲۸
دی

جای تعجب دارد، اما ... من امروز با یک «انسان» مواجه شدم! یک «انسان» ِخانم! توی صف بی آر تی؛ اول خط بود و ترافیک آدم ها. مثل تمام آدم هایی که منتظر اتوبوس می ایستند، منتظر ایستاده بود. ظاهری شبیه خیلی از آدم ها داشت. یکی دو تا اتوبوس بدون مسافر حرکت کردند تا کمکی باشند برای مسافران اواسط خط. هر چند ثانیه آدم هایی که تازه می رسیدند می رفتند جلو تا به عنوان مسافرِ ایستاده سوار شوند و به این ترتیب تقریباً یک صف مسافر تبدیل شد به دو صف مسافر. اتوبوس که رسید همه ی آدم هایی که از ما جلو زده بودند حمله ور شدند به داخل اتوبوس. حواسشان بود که ما زودتر آمده ایم، حواسشان بود که ما زمان بیشتری منتظر ایستاده ایم، حواسشان بود که حقشان نیست که سوار شوند؛ اما سوار شدند. به حساب زرنگی، یا عجله داشتن یا هر چیز دیگری! آن خانم «انسان» ِ جوان شروع کرد به سر و صدا کردن و اعتراض به همه ی آن هایی که بی نوبت سوار شده بودند. شروع کرد به حق خواهی و اخطار. هیچ کس گوشش بدهکار نبود. من اما، یک «انسان» دیده بودم که نمی خواست مثل همه ی آدم ها حقش را بخورند و به بی قانونی های سرزمین اش دامن بزند. یک انسان که لب به اعتراض گشوده بود بی آنکه خاموش بنشیند و پیش خودش بگوید: «بذار حالا سوار شن من با بعدی می رم». او برای وقت خودش احترام و ارزش قائل بود. برای شخصیت خودش. برای سرزمین خودش که زیادی آدم های مدعی در آن سرریز کرده اند. برای همین بود که برای نخستین بار جسارت این را پیدا کردم که من هم اعتراض کنم. این همه سکوت تا کی؟ این همه تحمل ظلم و جبر آدم ها برای چه؟ این همه بی قانونی را تحمل کنم بخاطر اینکه بگویند انسان با گذشت و مهربانی هستم؟ بخاطر اینکه بگذارم کمتر جر و بحث خیابانی داشته باشیم و مردم اعصابشان راحت باشد؟

ما لب به اعتراض باز کرده بودیم؛ اما به هیچ کدام ظالمانی که سوار اتوبوس شده بودند برنخورد و به غیرت و غرورشان خدشه ای وارد نشد. آن خانم نگاهم کرد و طوری که آن ها هم بشنوند گفت: «ببین! چوبش را می خورند. یک جایی که کارشان لنگ شد و پیش نرفت. یک جایی که گفتند بد شانسی آورده ایم. یک جایی که زندگیشان نابود شد، بالاخره می فهمند که هر اتفاقی از همین ناحقی های کوچک شروع می شود».

اتوبوس بعدی آمد. هردو سوار شدیم و نشستیم. به ایستگاه بعد که رسیدیم، تمام مسافران اتوبوس قبلی را دیدیم که دارند سوار اتوبوس ما می شوند. اتوبوس قبلی میانه ی راه خراب شده بود ...


پ.ن: سپاس از رادیو شنوتو برای تهیۀ این نسخۀ صوتی.

  • المیرا شاهان