سَرو سَهی

آیا خدا برای بنده‌اش کافی نیست؟

سَرو سَهی

آیا خدا برای بنده‌اش کافی نیست؟

سَرو سَهی
طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۴ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۹ ثبت شده است

۳۱
ارديبهشت

ما بعضی از آدم‌ها را دوست نداریم؛ مهم نیست به ما بدی کرده باشند یا نه! دوست‌شان نداریم چون کم‌اند، چون خلوت و تنهایی را به جمع‌های دوستانه، و سکوت را به گفتگوهای طولانی ترجیح داده‌اند. چون مشکلات‌شان را تنهایی حل و فصل می‌کنند و با این حال بی‌غم و غیراجتماعی لقب می‌گیرند، چون پایه نیستند، سرشان در کار خودشان است، چیزی نمی‌گویند و چیزی نمی‌پرسند. شاید نه برای اینکه چیزی از دیگران برایشان مهم نباشد؛ که آدم‌ها را آزاد گذاشته‌اند و در چنگ پرسش‌ها قرارشان نداده‌اند. ما رفته‌رفته از ایشان دور می‌شویم، گاهی قضاوت‌شان می‌کنیم، گاهی گمان بد به ایشان می‌بریم و آزارشان می‌دهیم؛ در حالی که آن‌ها را به مسلخ گناهی ناکرده کشیده‌ایم.

  • المیرا شاهان
۳۰
ارديبهشت

فراغت این روزها به من فهماند که چقدر دلم برای بعضی از دوستانم تنگ شده؛ دوستانی که بعضی‌هاشان را بیش از پنج سال است که ندیده‌ام و حالا فکر می‌کنم چه چیزی سر رابطۀ خوبمان آمد که این همه از هم دور شدیم. تمام رفاقت ما در این چند سال، محدود به شبکه‌های اجتماعی بود؛ همین اندازه غریب و دور از دست.

لابد طبیعی است که ما در زندگی، دوستان صمیمی بسیاری را بدون دلیل از دست بدهیم و قرارهای ماهی یک‌بار، به قرارهای سالی یک‌بار و سالی هیچ‌بار بدل شوند...

راستش برای من، از دست دادن آن‌ها که رازهایم را روزها و شب‌های بسیار در گوش‌هاشان زمزمه می‌کردم، تلخ و اندوه‌بار است. حالا خیلی وقت است که بعضی از عزیزانم عروس شده‌اند و ما حتی همدیگر را در لباس بلند و توردار عروسی هم تماشا نکردیم، و در شادی مهم‌ترین شب زندگی همدیگر نیز شریک نشدیم؛

همین مایی که بیش از هرکسی، دلمان می‌خواست عروس‌شدنِ دیگری را جشن بگیریم...

 

پ.ن: تنبلی می‌کنم در انتشار مطالب. در کانال تلگرام می‌نویسم اما فراموشم می‌شود اینجا را به‌روز کنم. برای همین باید بگویم که تاریخ اصلی این نوشته و دو نوشتۀ قبلی درست نیست؛ حتی نوشتۀ بعدی.

  • المیرا شاهان
۲۰
ارديبهشت

گریه می‌کنی؛ بلند، بلند... گریه می‌کنی و نمی‌توانی صدای ضجه‌هایت را خاموش کنی و می‌ترسی از همسایه‌ها و این دیوارهای کاغذی. می‌ترسی نکند خیال برشان دارد که این گریه‌ها، نتیجۀ خرده جنایت‌های زن و شوهری‌ست. می‌ترسی نکند غرور یگانه محبوب زندگی‌ات را در نت‌های کوتاه و بلند هق‌هق‌‌هایت خرد کنی و آدم‌های آن بیرون، گمان بد به او ببرند. اما تو دل‌شکسته‌ای، ناآرامی، غم‌آلودی، و گریه تنها سلاح توست...

  • المیرا شاهان
۱۰
ارديبهشت

حکایت پیدا کردن بعضی از آهنگ‌ها، حکایت غریبی‌ست.

در نخستین روزهای بیست سالگی گذرم افتاد به خیابان میرعماد و اولین روزهای کاری‌ام در دفتر کوچکی که قرار بود تحریریه‌ای در آنجا تشکیل شود، شروع شد. در همان روز اول با سارا آشنا شدم؛ دختری به غایت دوست‌داشتنی و بی‌غل‌و‌غش. ساعات تنهایی‌مان بی‌شمار بود و به حرف و خاطره و گاهی اشک و لبخند می‌گذشت. روزی که هوای دلم عجیب ابری و بارانی بود، به سارا گفتم که: «دلم بی‌اندازه برای خنده‌های بچگی تنگ شده؛ همان‌قدر معصومانه و واقعی.» زیر لب با آهنگ غریبی خواند:

عشق بی‌غم توی خونه/ خنده‌های بچگونه/ به دلم شد آرزو...

و بعد با هم شروع کردیم به شنیدن این آواز حزین.

آوازی که هنوز و با گذشت سال‌ها، هرازگاه و نابهنگام بر لبانم جاری می‌شود و می‌باراندم.

  • المیرا شاهان