هملت عزیز! مساله چیست؟
من دوست داشتم یا دارم که ازدواج کنم. ازدواج برای من مسئله ی مهمی است اما تنها مسئله ی مهم زندگی ام نیست. به آن فکر می کنم اما همیشه به آن فکر نمی کنم. برایش رویاپردازی می کنم اما آن را تنها رویای زندگی ام نمی دانم. وقتی می بینم که آدم ها فکر می کنند من مدام دنبال ازدواج کردن هستم و مسائل دیگر زندگی من را نمی بینند، به مشکلاتی که صبح تا شب با آن ها دست و پنجه نرم می کنم بی توجهند و فکر می کنند که اگر من ازدواج نکنم خیلی توی زندگی ام شکست می خورم، فکر می کنم خدا از آفریدن انسان هایی با این شیوه ی فکر کردن چه هدفی داشته؟ آیا کسانی که ازدواج می کنند از کسانی که ازدواج نمی کنند برترند؟ آیا کسانی که ازدواج نمی کنند نسبت به کسانی که ازدواج می کنند شکست خورده، تو سری خورده و در مجموعه ی بدی های اخلاقی و باطنی و ظاهری اند؟ یعنی آن ها که ازدواج می کنند، زیباتر، داراتر و در مجموعه ی خوبی های اخلاقی و باطنی و ظاهری اند؟ ملاک زندگی کردن در کنار آدم ها چیست؟ آدم ها باید همه در یک چارچوب مشترک زندگی کنند؟ کودکی، نوجوانی، جوانی، ازدواج، مادری یا پدری، عروس یا داماد داشتن، نوه داشتن، نبیره داشتن، ندیده داشتن و دست آخر مرگ؟ مثلا اگر کسی یکی از این قاعده های تزریق شده از نسلی به نسل دیگر را اجرا نکند مستحق مرگ و بی مهری و بی توجهی ست؟ مستحق القابی مثل ترشیده یا بدکاره است؟ مستحق مایه ننگ شناخته شدن یا اصطلاحاً انگل یک جامعه بودن است؟ اگر من ازدواج نکنم مسئله ی بزرگی را از دست داده ام؟ یا چی؟
پ.ن: ادامۀ مطلب را دوست دارم!
«بودن، یا نبودن، سوال اینجاست!
آیا شایسته تر آن است که به تیر و تازیانهٔ تقدیرِ جفاپیشه تن دردهیم،
و یا تیغ برکشیده و با دریایی از مصائب بجنگیم و به آنان پایان دهیم؟
بمیریم، به خواب رویم و دیگر هیچ؛
و در این خواب دریابیم که رنجها و هزاران زجری که این تن خاکی میکشد،
به پایان آمده.
این سرانجامی است که مشتاقانه بایستی آرزومند آن بود.
مردن، به خواب رفتن، به خواب رفتن، و شاید خواب دیدن ...
ها! مشکل همین جاست؛ زیرا اندیشه اینکه در این خواب مرگ
پس از رهایی از این پیکر فانی، چه رویاهایی پدید میآید
ما را به درنگ وامیدارد. و همین مصلحت اندیشی است
که این گونه بر عمر مصیبت میافزاید؛
وگرنه کیست که خفّت و ذلّت زمانه، ظلم ظالم،
اهانت فخرفروشان، رنجهای عشق تحقیرشده، بی شرمی منصب داران
و دست ردّی که نااهلان بر سینه شایستگان شکیبا میزنند، همه را تحمل کند،
در حالی که میتواند خویش را با خنجری برهنه خلاص کند؟
کیست که این بار گران را تاب آورد،
و زیر بار این زندگی زجرآور، ناله کند و خون دل خورد؟
اما هراس از آنچه پس از مرگ پیش آید،
از سرزمینی ناشناخته که از مرز آن هیچ مسافری بازنگردد،
اراده آدمی را سست نماید؛
و وامیداردمان که مصیبتهای خویش را تاب آوریم،
نه اینکه به سوی آنچه بگریزیم که از آن هیچ نمیدانیم.
و این آگاهی است که ما همه را جبون ساخته،
و این نقش مبهم اندیشه است که رنگ ذاتی عزم ما را بی رنگ میکند؛
و از این رو اوج جرئت و جسارت ما
از جریان ایستاده
و ما را از عمل بازمیدارد.
آه دیگر خاموش، افیلیای مهربان! ای پری زیبا، در نیایشهای خویش، گناهان مرا نیز به یاد آر ... »*.
*هملت - ویلیام شکسپیر
- ۹۳/۰۹/۱۱