هرگز نشنیدهایم که بعد از آن پیشامد، چه تغییری خواهیم کرد و از ما چه خواهد ماند؛ قد که میکشی، عدهای فریاد بر میآورند که تنهایی را برگزین و زندگیات را نیز به تنهایی اداره کن تا نکند درگیر دیگری شوی و به دیگری دچار. گروهی اما گریبان میدرند که «بدی در تنهایی خفته است»* و باید با نیم دیگری جفت شوی تا بتوانی در مسیری سالم و صحیح ادامۀ حیات دهی و به تکامل برسی.
من اما در کشاکش و هیاهوی دستۀ دوم بودم و اینگونه بود که با تو جفت شدم. اگر پیش از این تمام روزها بر مدار تنهایی و یکهتازی و خودخواهی و خودرأیی میگذشت، جفت شدنِ با تو به من این فرصت را داد که بدانم دیگر تنهایی و یکهتازی و خودخواهی و خودرأیی جواب نیست. دیگر آنچه پیش و بیش از هر چیز در اختیار من نخواهد بود، زمان است. دیگر نمیتوانم هر وقت که دلم خواست تلویزیون را خاموش کنم و صدای موسیقی را تا هر شماره که خواستم بالا بکشم. دیگر نمیتوانم از بار مسئولیتهای زندگی شانه خالی کنم و هر زمان که دلم خواست به تخت خواب تکیه کنم و کتابهای جورواجور بخوانم. دیگر نمیتوانم هر وقت که خواستم از خواب بیدار شوم و بعد، چای حاصل رنج پدر بازنشستهام را بنوشم و روزم را بیاغازم. باید دیگر سحرخیزتر بشوم، هرروز به جای روتختیِ یک فرد، روتختیِ یک زوج را مرتب کنم، به جای نوشیدن یک لیوان چای سرپایی، برای یک زوج، صبحانه مهیا کنم، به جای غذاهایی که گاهی از فرط دیر سر سفره نشستن سرد میشد، برای یک زوج، آشپزی کنم و خوراک گرمی روی میز بچینم. باید از یک اتاق خواب کوچک، به خانهای برای دو نفر اسبابکشی کنم... و در کنار همۀ این ها، هر روز بزرگتر و عاقلتر و صبورتر بشوم تا یگانگی و عشقورزی و نوعدوستی را یاد بگیرم، یعنی درست همان چیزهایی که پیش از این، «تنهایی» به من نداده بود... ازدواج، از ما آدم دیگری نمیسازد، بلکه بخشهایی از شخصیت ما را به ما نشان میدهد، که پیش از این از وجودش خبر نداشتیم.
پ.ن: بشنوید!
*میرا، کریستوفر فرانک.