فکرش را نمیکردم که صبح یکی از روزهای بیست و شش سالگی که از خواب بیدار میشوم هم، همچنان جای غمهایی مثل غمهای هجده-نوزده سالگی در دلم درد کند. انگار ما با غمهای ذاتیمان زندگی میکنیم. غم با ما متولد میشود و در سلولهامان رخنه میکند و به همان اندازه که بزرگ میشویم، غمهامان با ما قد میکشند و سر به آسمان میسایند و حتی احمقانهترینشان هم میتواند صبح یک روزِ زیبای اردیبهشتی که تمام آدمها مست از عطر طبیعت بارانخوردهاند، دست از سر ما بر ندارد. غمی که نمیدانی از جنس چیست، اما میدانی که بهانهایست تا یک قطعه موسیقی بیکلام قدیمی گوش کنی و درست به همان معصومیت هجده سالگیات اشک بریزی تا تسکین پیدا کنی... و احتمالا میتوانی آرام شوی، اما این غمها که قرار نیست هیچوقت تمام شوند...
پ.ن: آن پنج نفر آدم خاموش، از بین یکصد و نود و چهار دنبال کنندۀ این بلاگ، که هستند؟ و از چه می ترسند؟
بعدا.ن: شدند چهار نفر :) تا شاید اثبات کنند که از هیچ چیز نمی ترسند ... ممنون شجاع! =)