۳۱
فروردين
پرسید: «چشم به راهش کنار پنجره مینشینی تا وقتی از گرد راه رسید، بیمعطلی در را به رویش باز کنی؟»
گفتم: «گوشهایم را به صدای توقف ماشینش عادت دادهام. حتی با هر توقفی که شبیه به توقف ماشین اوست، دلم میریزد... .»
گفت: «سالها دم غروب منتظر مینشستم کنار پنجره تا وقتی میپیچد توی کوچه ببینمش. از همان لحظه که بیرون میرفت، دلم برایش تنگ میشد و لحظهشماری میکردم تا برگردد... .»
زنها،
همیشه منتظراند؛ با چشمها، با گوشها...