عمیقاً نیازمندِ کسی هستیم که از قاب تلویزیون بیاید و کمی آراممان کند. کسی که دست به افشای تمام حقایق بزند و مقصر و قربانی را به ما بشناساند. عمیقاً نیازمند آنیم که از آنها که زیر بیرق کفر مشت به هوا میکوبند، فاصله بگیریم. نیازمند آنیم که خودمان برای خودمان و اصلاح امور کاری کنیم، نه آنها که از رگ و ریشه و فرهنگ و شعور و شخصیت ما، چیزی نمیدانند و نیازی هم ندارند بدانند، چرا که نمیخواهند چیزی از این چیزها باقی بماند... راستی، بد نیست سرمان را بالا بیاوریم و ببینیم که داریم زیر علم چه کسی سینه میزنیم؟ داغ به دلیم، درد به جانیم، اما آیا پشت آن رویای ساختگی از زندگی آرمانی که وعدۀ تحققش را دادهاند، من و تو دیده شدهایم؟ اعتبار و اهمیتی هم داریم؟ ما هیزمیم برای غریبههای آن بیرون. ما تیغیم در چشمان منافقانی که جز ریشهکن کردن ما هدف و آرزویی ندارند... اینجا هوا خوش نیست، اما عمیقاً نیازمند آنیم که کسی بیاید و با ما حرف بزند و التیاممان بخشد. چه تضمینیست که بعد از این همه نفاق و چندپاره شدن، همهجا بوی عطر و عود بگیرد و بوی خون و اضطراب و توطئه، نه؟ ما مقصر اصلی را میشناسیم، ما آن منافق بیمایه را میشناسیم، آنکه با ما دشمن است و با دشمن دوست را میشناسیم. اما کاری نمیکنیم... یا شاید نمیتوانیم کاری هم کنیم...