سکوت میکنم و تماشا؛ سکوت پشت سکوت و تماشا پشت تماشا. به آدمها و آمد و رفتها خیرهام. به پنجرههایی با پردههای کنار زده و جای خالی پیرمردی که هر روز ساعت چهار عصر پابهپای واکرش طول کوچه را طی میکرد. به گربهها که از پشت توری تراس زل میزنند به من، وقتی دارم جایی را مرتب میکنم یا به همت جاروبرقی موهای بلندِ ریخته و گره خورده را از مزرعۀ فرشها میچینم. موتورها هنوز از دیجیکالا و اسنپفود سفارش میآورند و با دستهایی پر از کالا و خوردنی و دستکشهای پلاستیکی به آدمها لبخند میزنند.
آدمها، همان آدمها که تا چندروز پیش داشتند به زندانیان سیاسی و مجلس و هواپیما و کار و زندگی فکر میکردند، حالا انگار جایی وسط جادهای با مقصدی نامعلوم راه گم کردهاند.
آدمها، همان آدمها که خشمگین بودند، عصبانی بودند، شاکی بودند، هر روز، ساعتها، در دو راهی ناامیدی و امیدواری این پا و آن پا میکنند و گاه دلمرده و مضطرب و گاه شاد و بیخیال و لطیفهخوان، به چیزهایی ورای چیزهای پیش پا افتاده فکر میکنند. به زندگی و مفهوم پیچیدهاش، به تعلقات و خواستههایی که از جنسی دیگرند، به آدمها.
کلاغها میخوانند و هنوز صدای ضربۀ چیزی بر میلگردهای آهنی ساختمانی نیمهساز تمام کوچه را پر میکند، ساعتها تیکتاک میکنند و تپسیها به وسوسۀ مسافر میایستند.
آینده در سکوت و تماشا به ما نگاه میکند و گذشته آرامآرام چون قطرههای باران در سینۀ خاک فرو میغلتد...