وقتی متوجه ساداتبودنم شدم که چهار-پنجساله بودم و پیرزنها در تکیۀ روستای پدری تا چشمشان به من میفتاد، بوسههای سفت و آبدار به پیشانیام مینشاندند و قربانصدقهام میرفتند. بعد اشک توی چشمهاشان جمع میشد و با گوشۀ چادرشان آن را پس میزدند و آنوقت با مهربانی کمنظیری «سادات خانوم» صدایم میکردند و محبت بیحدشان، از آزار خیسی بوسهها کم میکرد.
بابا همیشه دستش خوب بود؛ هرسال یک اسکناس کمبها عیدی میداد، اما همان رقم کوچک، برکت شگفتانگیزی داشت. آنقدر که خیلیها برای آن اسکناسهای صد یا دویستتومانی سر و دست میشکستند تا سهمی از غدیر داشته باشند. پیشانی بابا میدرخشید. میگفتند نور سیادت است که در آنجا آشیان کرده. بابا میگفت قدیم میآمدند دم خانۀ پدربزرگش، سید محمد، و میگفتند کاسهشان را از خوراکی پر کنند برای شفای مریضشان. مریضها هم هرچه نصیبشان شده بود چون دارویی شفابخش میخوردند و شفای عاجل میگرفتند... میگفتند ذکر و زیارتخوانی و قرائت قرآنش ترک نمیشد؛ برای همین بهراستی و نه بهدروغ یا فریب، کفشهاش پیش پایش جفت میشدند...