تصور کنید مخلوقِ برتر از انسانی وجود داشت؛ ما را در اتاقی شیشهای حبس میکرد، آب و نانمان میداد و نیازهای اولیۀ زندگیمان تأمین بود. بعد روزانه تعدادی مخلوق برتر از انسانِ دیگر پیدا میشدند و برای دیدن ما و تفریح دوستانه، پول میدادند و مینشستند به تماشای پزشک و مهندس و معلم و غیره. چه حالی میشدیم؟ در این شرایط، مهم نبود ابعاد این اتاق چقدر باشد، مهم این بود که در قفسی شیشهای محبوس بودیم و وسیلۀ «تفریح» مشتی غریبه که از دنیای ما چیزی نمیفهمیدند! ما غصهدارِ آزادی سلب شدهمان بودیم. غصهدارِ در بند کشیده شدن...
«باغ وحش»، توصیف همان قفسیست که ما ساختهایم؛ اما برای حیوانات. و تلخی زندگی در قفس وقتی قابل درک است که حجم اندوهِ حاصل از زیستن در آن را بفهمیم. شاعر اما از همان ابتدا دست ما را میگیرد و با نگاهی نو و خلاقانه از کنار قفسهای در هم آمیخته عبورمان میدهد تا حقیقت را لمس کنیم. اندوهی مثل سنگ زدن سرخوشانۀ چند کودک به سنگپشتی که هم آب و هم غذا برایش فراهم است، اما میداند که هرچه با قدمهای آرام و آهستهاش پیش برود، راه به جایی نخواهد برد:
«این همه آب
غذا
و بازی آوردهاند برایش
چه بسا قفس هم
بارها تا صبح باز مانده باشد
اما انگار بیهدفتر از آن است که در بند چیزی باشد
بزرگترها صحبتشان گل انداخته است
بچهها بازیشان...
سنگ میزنند
سنگپشت
تکانی میخورد
در خودش
در احمقانهترین شکل ممکن
از نگاه آدمها
فرو میرود
و درد میکشد.»
و این نخستین سوگنامۀ
این کتاب است...
ادامۀ این یادداشت را اینجا بخوانید.