بعد از ماهها رفتم تا ببینمش؛ کادوی سادهای برایش خریدم که بعد از جشن، دست خالی نروم خانۀ عروس. او اما حسابی تدارک دیده بود و قرمهسبزیِ خوشطعم جا افتادهای بار گذاشت. تمام روز حرف زدیم و توانستم کنارش اشک بریزم و از روزهایی که بر من رفته بود برایش بگویم و او بهتمامی گوش بود برای شنیدن...
قبل از خداحافظی، از او خواستم به رسم قدیم پیانو بنوازد و با هم بخوانیم. بهانه آورد که سازم کوک نیست و بین سیدیهایش به دنبال پیانونوازی کسی گشت. به عادت معهود گوشیام را گذاشتم در حال رکورد و همخوانی و بعد خداحافظی...
قفل فرمان را که باز میکردم، یادم افتاد گوشیام را جا گذاشتهام. سریع رفتم که تحویلش بگیرم، با خنده گفت: یادت رفته بود رکوردر را هم قطع کنی و تمام خداحافظیمان هم ضبط شده. آخرش را گوش نکن...
چندروز پیش که داشتم صداهای اضافی را از گوشی پاک میکردم بر خوردم به «همخوانی در خانۀ یاسمن». شیطان رفت توی جلدم که بروم آخرش را گوش کنم. او بعد از خداحافظی، کادویم را عجولانه باز کرده بود و قربانصدقهام رفته بود و من را «با سلیقۀ من!» خطاب کرده بود. بعد هم یکدفعه چشمش افتاد به گوشی من و فریاد زد و فقط گفت: «وای! گوشیشو جا گذاشت! حالا چطوری بهش بگم؟ چطوری برسونم به دستش؟». بعد هم صدای فشردن کلید استاپ.
کلمات ما بعد از خداحافظی چه هستند؟
ما بعد از خداحافظی دربارۀ هم چه میگوییم؟ چقدر زبان و دل یکی هستیم و صادقیم؟ چقدر از دیدن هم خوشحال میشویم و خودمانیم، نه در لباس تظاهر؟
چقدر رفیقیم و واقعی؟
من یکی از واقعیترینهای عالم را در کنارم دارم. دوست واقعی شما چه کسیست؟
چه خوب است که کائنات تمام کلماتمان را میشنوند...