اگرچه بهقول فروغ فرخزاد شرححالنویسی به آن صورت که ما از اتفاقات معمول زندگی مثل زمین خوردن دوران کودکی، عاشق شدن روزهای جوانی، ازدواج و ... بنویسیم، نمیتواند خیلی برای آدمهای دیگر فایده و لذتی به دنبال داشته باشد*، اما بعضی اتفاقات و خاطرات هستند که بازگویی، یادآوری و حتی شنیدنشان برای بسیاری از افراد خوشایند و مطلوب است؛ مثل وقتهایی که در شبنشینیها، دید و بازدیدها یا ملاقاتهای دوستانه، دربارۀ ویژگی خاص پیرزن همسایه، رفتار یک رانندۀ تاکسی یا حتی خاطرۀ حضور در کنار اشخاصی که دیگر در بین ما نیستند، مثل شهدا، صحبت میکنیم و هر یک میتواند توأم با درس یا نکتۀ نغز و شیرینی باشد. چنان که گویی «سید اکبر میرجعفری» هم در کتاب «ریختن نور روی شاخههای پایین» مهمان خانۀ ماست و برای ما خاطرات کوتاهی از زندگی چهل و اندی سالهاش تعریف میکند و معتقد است که: «... زندگی من و شما لحظههایی دارد که دیگران از تماشای آن حظ میبرند... » و به گفتۀ او آنچه در این مجموعه میخوانیم، ماحصل دیدههای اوست، و نه شنیدههایش.
میرجعفری این «زندگی نوشت» را در پنج فصل نوشته است. کتاب با فصلِ «آبادی» و از روزهای کودکی او و خانهای در معینآبادِ زواره واقع در شهرستان اردستانِ استان اصفهان آغاز میشود. خانهای در حاشیۀ کویری کمآب با طوفانهای بنیانکن و ریگهای روان، و زیستِ نویسندهای که کودکیاش با آخرین رمقهای قنات مصادف شده بود و حال از خود میپرسد: «قنات در کویر با چه چیز در بدن ما شبیه است؟ خون؟ نَفَس؟ روح؟ کدامیک از اینها وقتی دستکاری میشوند، ما ظاهرا زندهایم اما جور دیگری شدهایم؟» و بعد روزهای طاقت فرسای زندگی در کویر، آنها را از روستای کوچکشان به شهر میکشاند و خانۀ چهارصفۀ کویری آنها به بهای هزار تومان به فروش میرسد و فصل دوم زندگی میرجعفری در شهر «قم» آغاز میشود.