سَرو سَهی

آیا خدا برای بنده‌اش کافی نیست؟

سَرو سَهی

آیا خدا برای بنده‌اش کافی نیست؟

سَرو سَهی
طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «فال» ثبت شده است

۲۰
مهر

حافظ شیرازی

می گوید: «خاله؟ یه فال ازم می‌خری؟» و جوری سرش را کج می‌کند و به چشم‌هایت زل می‌زند که گاهی وقت‌ها نمی‌شود دست رد به سینه‌اش زد و بی‌خیالِ نگاه و خواهش کودکانه‌اش شد. بعد، اسکناسی سبز تقدیمش می‌کنی و او فال‌های سبز، نارنجی، بنفش و صورتی را روبرویت می‌گیرد تا انتخاب کنی. بعد از نیت با چشم‌هایی بسته و «بسم الله»گویان یکی از فال‌ها را بر می‌داری و شروع می‌کنی به خواندن. این اتفاقی‌ست که می‌تواند خیلی جاها رخ دهد؛ در اتوبوس و مترو یا خیابان‌های شلوغِ پر از آدم. و گویای این نکته است که فال حافظ خواه ناخواه با زندگی ما گره خورده و این، اتفاق کمی نیست.

با این‌که برخلاف قرون گذشته که گاهی نسخه‌های حافظ جز در خانه‌های طبقۀ متوسطِ رو به بالا یافت نمی‌شد، این روزها غزل‌های حافظِ شیراز به یک اشاره، قابل دستیابی‌ست. کافی‌ست ورای خرید دیوان او از کتابفروشی‌ها که از هر نسخه‌ای، جلدهای متنوعی را ارائه می‌کنند، به اینترنت و فضای مجازی متصل شویم و با جستجو در سایت‌ها یا نصب اپلیکیشن‌هایی روی گوشیِ همراه، برای همیشه شعرهای حافظ را با خود به همراه داشته باشیم.

 

تو کاشف هر رازی، ما طالب یک فالیم

اما قصۀ تفأل به غزل‌های او و فالِ حافظ کمی متفاوت است. تاریخچۀ نخستین تفأل زدن به دیوان او را به زمان خاک‌سپاری‌اش نسبت می‌دهند. ادوارد براون، مستشرق نامی، در جلد سوم کتاب «تاریخ ادبیات ایران» این‌طور آورده: اولین فال متعلق به زمانی‌ست که موافقان و مخالفان حافظ، پای جنازه‌اش ایستاده بودند و مخالفان، نماز خواندن بر جنازه و آداب کفن و دفن مسلمانی را برای او که در زمانِ حیات از می‌گُساری و ساقی و شراب سروده بود، جایز نمی‌دانستند. کما اینکه مریدانِ حافظ، او را فردی مؤمن به خداوند و مسلمان می‌خواندند. به‌همین خاطر تفألی زدند به دیوان او و منابع تاریخی بیت مشهورِ «قدم دریغ مدار از جنازۀ حافظ/ که گرچه غرق گناه است، می‌رود به بهشت» را روایت کرده‌اند که پاسخی دندان‌شکن به مخالفانِ او داد. اگرچه در تاریخ ادبیات ادوارد براون این شعر آمده: «ﻋﯿﺐ ﺭﻧﺪﺍﻥ ﻣﮑﻦ ﺍﯼ ﺯﺍﻫﺪ ﭘﺎﮐﯿﺰه ﺳﺮﺷﺖ/ ﮐﻪ ﮔﻨﺎه ﺩﮔﺮﺍﻥ ﺑﺮ ﺗﻮ ﻧﺨﻮﺍﻫﻨﺪ ﻧﻮﺷﺖ/ ﻣﻦ ﺍﮔﺮ ﻧﯿﮑﻢ ﺍﮔﺮ ﺑﺪ ﺗﻮ ﺑﺮﻭ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﺎش/ ﻫﺮ ﮐﺴﯽ ﺁﻥ ﺩﺭﻭﺩ ﻋﺎﻗﺒﺖ ﮐﺎﺭ که ﮐﺸﺖ».

بعد از آن بود که آهسته‌آهسته تفأل به دیوانِ حافظ در زندگی مردم رواج پیدا کرد و از سال‌ها پیش همین که شب یلدا، چهارشنبه‌سوری، نوروز یا جشن‌های دیگر می‌رسید، وقت آن بود که دیوان او بین دست‌های شخصِ بزرگِ خانواده بنشیند و هرکس با ارادت قلبی و خلوص نیت، تحفه‌ای از حافظ بگیرد. اما سؤال این‌جاست که چه‌چیزی در شعرهای حافظ هست که این احترام و ارادت را موجب می‌شود؟ چرا از بین شاعرانی که از نام و شهرتی مانند حافظ برخوردارند، تنها دیوانِ حافظ است که با مناسبات ما عجین است؟

  • المیرا شاهان
۳۰
آذر

فال قهوه

شنیده بودیم در یکی از آرایشگاه های شرق تهران فال می گیرد. به عبارتی هم مؤسس و آرایشگر آن آرایشگاه است و هم بساط فالگیری اش برای مشتریانی خاص برپاست. اما قبلش باید وقت می گرفتیم تا اولاً آن روز توی آرایشگاه باشد و ثانیاً سرشلوغ نباشد. وارد آرایشگاه که می شویم همه چیز خیلی عادی سر جای خودش چیده شده است. سراغ شهرزاد را می گیریم و یکی از همکارهایش از ما می خواهد دقایقی منتظرش بمانیم. بعد از چند دقیقه از یکی از اتاق های پشتی پیدایش می شود و دعوتمان می کند که برویم و روی صندلی های اتاق پشتی بنشینیم. فضای خلوت و ساکت اتاق به دل شوره می اندازدمان. دوتا فنجان قهوه برایمان می آورد و یک دسته ورق تاروت می گذارد کنار دستش. تا قهوه ها خنک شوند کمی حال و احوال می کنیم. شهرزاد، یکی دو روزی می شود که سی سالش تمام شده است. لیسانس حقوق دارد و توی بیست و دو سالگی از همسرش جدا شده است. می گوید: خیلی خودسرانه و با اعتماد به نفس خاص خودم بی آنکه به خانواده ام چیزی بگویم بلند شدم و رفتم دادگاه و درخواست طلاق دادم. وقتی علتش را می پرسم می گوید: دوستش نداشتم. و ورق های تاروت را از کنار دستش بر می دارد و می گذارد جلوی رویمان و می گوید: بُر بزن. بعد با صدای زیر می گوید: بسم الله نگو. اولش متوجه جمله ی آخر نمی شوم. از دوستم سؤال می کنم که چه! دوستم می گوید بسم الله نگو، و من که اشتباه می شنوم: بسم الله بگو، به خیال اینکه شهرزاد می خواهد تاثیر بسم الله را انکار کند، زیر لب بسم الله می گویم و شهرزاد یکه می خورد و ناغافل چشم هایش را از من می گیرد. ورق ها را بر می دارم. شهرزاد یکی از اتفاق های زندگی ام را از حالت بُر زدن ورق ها پیشگویی می کند و در جواب تعجب من ورق ها را از دستم می گیرد و شروع می کند توی چند ردیف آن ها را جلوی رویش می چیند و خیلی مطمئن می گوید: ببین! اینجا هم از یک چنین اتفاقی حرف می زند. و شروع می کند جزء به جزء اتفاقات زندگی ام را از گذشته تا آینده پیش رویم ردیف می کند.

  • المیرا شاهان