سَرو سَهی

آیا خدا برای بنده‌اش کافی نیست؟

سَرو سَهی

آیا خدا برای بنده‌اش کافی نیست؟

سَرو سَهی
طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «فال تاروت» ثبت شده است

۳۰
آذر

فال قهوه

شنیده بودیم در یکی از آرایشگاه های شرق تهران فال می گیرد. به عبارتی هم مؤسس و آرایشگر آن آرایشگاه است و هم بساط فالگیری اش برای مشتریانی خاص برپاست. اما قبلش باید وقت می گرفتیم تا اولاً آن روز توی آرایشگاه باشد و ثانیاً سرشلوغ نباشد. وارد آرایشگاه که می شویم همه چیز خیلی عادی سر جای خودش چیده شده است. سراغ شهرزاد را می گیریم و یکی از همکارهایش از ما می خواهد دقایقی منتظرش بمانیم. بعد از چند دقیقه از یکی از اتاق های پشتی پیدایش می شود و دعوتمان می کند که برویم و روی صندلی های اتاق پشتی بنشینیم. فضای خلوت و ساکت اتاق به دل شوره می اندازدمان. دوتا فنجان قهوه برایمان می آورد و یک دسته ورق تاروت می گذارد کنار دستش. تا قهوه ها خنک شوند کمی حال و احوال می کنیم. شهرزاد، یکی دو روزی می شود که سی سالش تمام شده است. لیسانس حقوق دارد و توی بیست و دو سالگی از همسرش جدا شده است. می گوید: خیلی خودسرانه و با اعتماد به نفس خاص خودم بی آنکه به خانواده ام چیزی بگویم بلند شدم و رفتم دادگاه و درخواست طلاق دادم. وقتی علتش را می پرسم می گوید: دوستش نداشتم. و ورق های تاروت را از کنار دستش بر می دارد و می گذارد جلوی رویمان و می گوید: بُر بزن. بعد با صدای زیر می گوید: بسم الله نگو. اولش متوجه جمله ی آخر نمی شوم. از دوستم سؤال می کنم که چه! دوستم می گوید بسم الله نگو، و من که اشتباه می شنوم: بسم الله بگو، به خیال اینکه شهرزاد می خواهد تاثیر بسم الله را انکار کند، زیر لب بسم الله می گویم و شهرزاد یکه می خورد و ناغافل چشم هایش را از من می گیرد. ورق ها را بر می دارم. شهرزاد یکی از اتفاق های زندگی ام را از حالت بُر زدن ورق ها پیشگویی می کند و در جواب تعجب من ورق ها را از دستم می گیرد و شروع می کند توی چند ردیف آن ها را جلوی رویش می چیند و خیلی مطمئن می گوید: ببین! اینجا هم از یک چنین اتفاقی حرف می زند. و شروع می کند جزء به جزء اتفاقات زندگی ام را از گذشته تا آینده پیش رویم ردیف می کند.

  • المیرا شاهان