با چشم کهربایی کم رنگش
کاهلوار
همزادِ من
ـ اسب کهر ـ
به باغ
درآمد
از شیههاش که انگار
تشویشهای اسطوره را
با اضطراب عصر
میآمیخت
وحشت
در دودمان درختان
افتاد
و برگها
تمام
فرو
ریختند
*
شاید
اگر
درختی بودم
این بار هم
از کهربا و کافور
در خواب میگذشتم
و آنگاه
در صبحی از عقیق و زُمرد
بیدار میشدم
امّا ...
پاییز!
آه
پاییز!
ای رهگشای حسرت رستاخیز!
با رتبۀ دو پله فروتر، نیز!
«از کهربا و کافور» همان شعریست که بهگفتة زندهیاد «حسین منزوی» همزادیِ او با پاییز را روایت میکند. شعری که بنا به تعریف خود منزوی، از او و درختهای پاییزی، از او و رستاخیز بهاری درختها و از او و وسوسة رستاخیز به قیمت دو پله نزول از مرتبة انسانی به حیوانی و از مرتبة حیوانی به نباتی حرف میزند. در حقیقت، همان تعریفی که مولانا آن را اینگونه مینویسد: «از جُمادی مُردم و نامی شدم ... »؛ این، نقل قولیست از زندهیاد حسین منزوی که «ابراهیم اسماعیلیاراضی» آن را در کتاب «از عشق تا عشق» در گفتگوی با این شاعر آورده است.
اما در روز تولد کسی که همراه با پاییز 1325 زاده میشود و به تعبیرِ «منوچهر آتشی»، پرندة بیقرار غزل و قربانی فرشتة بیرحم شعر است، جز با زبان عشق نمیتوان سخن گفت. عشق، نام دومِ اوست وقتیکه میسراید: «نام من عشق است آیا میشناسیدم؟/ زخمیام، زخمی سراپا میشناسیدم؟/ با شما طی کردهام راه درازی را/ خسته هستم خسته، آیا میشناسیدم؟ ... ».