سَرو سَهی

آیا خدا برای بنده‌اش کافی نیست؟

سَرو سَهی

آیا خدا برای بنده‌اش کافی نیست؟

سَرو سَهی
طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «یه دیواره» ثبت شده است

۲۲
شهریور

صدای فرامرز اصلانی من را پر می‌دهد به سیزده-چهارده‌سالگی و روزهایی که اولین رمان‌های زرد یا عامه‌پسند زندگی‌ام را خواندم؛ کتاب‌های ممنوعی که مسئول کتابخانۀ فرهنگسرای اشراق به مادرم تذکر جدی داده بود که نباید بخوانمشان. من اما یکی دو سالی بود که دوست داشتم حتی یواشکی از هم‌کلاسی‌هایم قرض‌شان بگیرم و در دنیای تلخ و شیرین‌شان سیر کنم. اولین رمانی که به این سبک و سیاق خواندم «پنجره» نوشتۀ فهیمه رحیمی بود. اول راهنمایی‌ام تمام شده بود و مادرشوهر خواهرم آن را با رمان دیگری از همین نویسنده به نام «اتوبوس» برایم آورد و گفت: «این کتاب‌ها خیلی قشنگ‌اند. از کتابخانۀ محمد برشان داشتم. وقتی خواندی برایم بیاور تا کتاب‌های دیگری بهت بدهم.» خواهرم خیلی موافق این اتفاق نبود اما سکوت کرد و من دو سه روزه آن رمان را به‌عنوان اولین رمان طولانی زندگی‌ام تمام کردم. همۀ توصیفات فهیمه رحیمی را تخیل می‌کردم و شیفتۀ تصویر مرد روی جلد بودم و دلم می‌خواست هردو به وصال هم برسند. کتاب‌ها را پس دادم اما نمی‌دانم سفارش خواهرم بود یا مادرم که دیگر از این قبیل کتاب‌ها قسمت من نشد و هرچه کتاب از ژول ورن بود را برایم فرستادند و من پیش از آنکه ریویونویسی مُد شود، توی دفترم دربارۀ هرکدام‌شان چیزهایی می‌نوشتم.

مدرسه‌ها که باز شد فهمیدم یاسمن، گنجینۀ گران‌قیمتی از همین کتاب‌ها در کتابخانه‌شان دارد. اولین رمانی که برایم آورد «بامداد خمار»، نوشتۀ فتانه حاج‌سیدجوادی بود. دوستش داشتم. با تمام فضای غمگین و تاریکی که در خود داشت. می‌توانستم با غمگین‌ترین توصیفات آن اشک بریزم و به تهران قدیم و سنت‌های متفاوتش سفر کنم و پابه‌پای محبوبه زجر بکشم. «دالان بهشت» را اما از لج خواهرم خواندم. حتی نگذاشته بود سمت کتابش بروم و نگاهش کنم. باز هم یاسمن بود که شعله‌های کنجکاوی من را با کتابی که می‌خواستم خاموش می‌کرد. در خلوت اتاقم آن را لای دفتری می‌گذاشتم که نکند کسی متوجه شود دارم چه داستان ممنوعی را می‌خوانم. شعرهای کتاب را توی دفترم می‌نوشتم و لذت می‌بردم از تلفیق نظم و نثر. حتی بیتِ «اگر از جانب معشوقه نباشد کششی/ کوشش عاشق بیچاره به جایی نرسد...» از همین کتاب را تا چندسال در دفتر خاطرات دوستانم می‌نوشتم و باور داشتم زیباترین بیتی است که تا آن روز خوانده‌ام.

زردخوانی‌هایم اما با رمان‌های مؤدب‌پور و تمام شخصیت‌های تکراری‌اش در پریچهر و گندم و رکسانا و یلدا تمام شد. در یکی از کتاب‌های او هم بود که فرامرز اصلانی را شناختم. پسری پشت پنجرۀ اتاقِ گندم، گیتار می‌نواخت و «دیوار» می‌خواند و من فکر می‌کردم چقدر عاشقانه است که کسی پشت پنجرۀ اتاقم گیتار بزند و ترانه بخواند. اما نه پنجرۀ اتاقم به کوچه راه داشت و نه من کسی بودم که با لبخند و آوازی دست و پایم شل شود و دل ببازم به کسی. من دیگر وارد مرحلۀ تازه‌ای از زندگی‌ام شده بودم؛ زردنویسی! سه دفتر تمام را به رمان‌نویسی اختصاص دادم و تنها کسی که قصۀ «آرزو» را می‌شنید و بغض می‌کرد و با بسیاری از سطرهای آن اشک می‌ریخت دخترخاله‌ام بود. هر بار که می‌دیدمش منتظر بود تا برایش از آرزو بخوانم و ببیند این جمله‌ها به خوشی ختم می‌شوند یا نه. اما من دیگر دبیرستانی شده بودم و مدرسه از حوصله و خلاقیتم کم می‌کرد. «پرستوهای خسته» از اصلانی را که گوش می‌کردم یادم افتاد که «آرزو»ی من هنوز در گوشۀ جعبه‌ای در بالای کمددیواری منتظر است تا قصه‌اش را تمام کنم و او را از برزخی که در آن رها شده است آزاد کنم.

ما آرزوهای زیادی را تنها گذاشته‌ایم...

  • المیرا شاهان