سَرو سَهی

آیا خدا برای بنده‌اش کافی نیست؟

سَرو سَهی

آیا خدا برای بنده‌اش کافی نیست؟

سَرو سَهی
طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «13 فروردین» ثبت شده است

۱۳
فروردين

خب همه دوستش داشتند. با آنکه اوایل ورودش کمی لاغر و نحیف بود، اما چهره ی آرام و ملیحی داشت، آنقدر که هرچه نگاهش می کردی کافی ات نبود. یک روز دفترچه یادداشتش را داد تا چندتا از نوشته هایش را بخوانم. اما واژه هایش به حدی دوست داشتنی و شیرین بودند که تمام صفحه های دفترچه را لاجرعه نوشیدم و آن صفحه های آخر دفترچه یادداشت بود که تکه پاره ام کرد...

من با قلبی پاره پاره، بارها جمله های پایانی دفترچه کوچک و کهنه اش را خواندم و فکر کردم کسی که توی واحد کناری دارد با بچه ی کوچکش بازی می کند، بی اغراق در چه دنیای غریبی دست و پا می زند، بی آنکه ذره ای از ناراحتی اش، اقیانوس آرام چهره اش را به هم بریزد.

طبیعتاً سیزده-چهارده سالگی، برای ورود به خصوصی ترین لحظات زندگی زنی بیست و سه-چهار ساله زیادی کوچک است و من هیچوقت نتوانستم فرصتی پیدا کنم تا قدری از انزوای او بکاهم. در تمام این سال ها، هربار که می دیدمش تصویر صفحه های آخر دفترچه یادداشت رو به رویم نقش می بست و فکر می کردم که برای خدا هیچ کاری ندارد که حال آدم ها را خوب کند. درست مثل او که بارها سایه ی دستی گشاینده و مهربان را روی شانه هایش احساس کرده بود و لابد فکر می کرد که برای طی این مسیر کسی هست که پناه او باشد و تنها نیست.

چهارشنبه سوری بود که دیدمش. با پسر سیزده ساله اش آمده بودند تا بالن آرزوها را به هوا بفرستیم و آرزوهایمان را به دست آسمان بسپاریم. اما بالن آرزوها هیچوقت به آسمان نرفت و گوشه هایش سوخت. پسر سیزده ساله اش همانطور که دستش را روی گوش هایش گذاشته بود و هر چند ثانیه یک بار با صدای هر ترقه از جا می پرید، آمد نزدیک من و گفت: «یعنی دیگه آرزوی مامانم برآورده نمیشه؟» و من فکر کردم به آرزوی بزرگ فاطمه. به اینکه بالن آرزوها حتی محض دلخوشی او ابعاد کوچکی از آسمان بزرگ خداوند را به خود اشغال نکرد. به اینکه خدا بعد از این ده سال، چه قرار و آرامشی را در چشم های او زنده نگه داشته. دست های پسرش را گرفت و آهسته از کپه های آتش و خیابان و کوچه گذشتند و من، در ابر بالای سرم، نگاه ها و رفتارها و کلمات پسر سیزده ساله ی فاطمه را مرور می کردم تا برای لحظه ای هم که شده باور کنم بچه های مبتلا به اوتیسم، فرشته اند ... وقتی نمی توانند زور بگویند، ترقه پرت کنند، آتش روشن کنند، دروغ بگویند، اخم کنند و مهربان نباشند. فرشته هایی که مخلوط دنیای سخت و زخم زننده ی آدم ها نشده اند و هنوز، یادشان هست که به صورت همدیگر لبخند بزنند. فرشته هایی که چیزهای کوچک و دوست داشتنی دنیا را به چشمت می آورند تا تو هم مثل آن ها بتوانی از پرواز پرنده های بالای سرت لذت ببری و ابرهای پنبه ای توی آسمان را به دوستانت نشان دهی ...

پ.ن: به بهانه روز جهانی اوتیسم ...

  • المیرا شاهان