به همین سادگی باد، نیمۀ اول دهۀ نود را با خود برد. حالا دیگر از سالهایی که با هزار و سیصد و نود شروع میشوند، پنج سال میماند. پنج سالی که اصلاً معلوم نیست به پایانش برسم یا نه. آخر، مرگ در کمین است و بی که چمدانمان را بسته باشیم و منتظرش بنشینیم، تا بخواهیم استکان برداریم و برایش چای بریزیم، میگوید: «صرف شده، فقط بلند شو برویم. دیر است. باید سر موقع برسانمت آن دنیا.» و آدم همانطوری که انگشتهای اشارهاش را گذاشته کنار هم و شستهاش را در هم قفل کرده شیرجه میزند در تونلی که جاذبهاش رو به آسمان است و آخرش میرسد به برزخ. خوب یا بد، تصور من از برزخ و بهشت و جهنم، جاییست در دل همین آسمانهایی که خدا روی هم سوار کرده. این باور من است. همین که جایی از فضا که در تخیل ما نمیگنجد و حتی بهترین تلسکوپها و ماهوارهها و امثال آنها هم از دیدنش عاجزند، زندگی جریان دارد. زندگیِ ابدی. جسم ما برای زمین است و روح ما برای آسمان. من باور دارم که هست. نمیدانم از کجا و چرا! شاید هم اینطوری نباشد. مثل آن که معلوم نیست تصور من از مردن در سن شصت و سه سالگی و در حال غرق شدن در رود یا دریا و این جور جاها درست یا غلط باشد. اما من هر کجا حجم بزرگی از آب میبینم دلم میریزد. چه زندهرود باشد، چه سدّ دز، چه دریاچۀ ارومیه، چه خلیج فارس، چه استخری با عمق دو متر. هیچجوری هم نمیتوانم درستش کنم. دو ماه کلاس شنا هم کمکی نکرد. همان که بودم، ماندم. همان که بودم، هستم. من همیشه همانیام که قبلا بودم. نمیدانم چرا عوض نمیشوم. فقط وقتی شادم لپ میآورم و وقتی غمگینم لپهایم آب میشوند. این دیگر دست خودم نیست. لابد رابطهایست بین لپّ و اشک. رابطۀ نمیدانمی دارند شاید! اما رابطه دارند؛ رابطۀ پنهانی. نشان به آن نشان که اگر وقت گریه یکیشان گل بیندازد، آن یکی هم گل میاندازد. تب میکند. بعد چشمها پف میکنند و لپها آب میشوند. به همین سادگی. این دیگر چه صیغهایست؟ نمیدانم! میگفت در صیغۀ اول امر حاضر، برای کلماتی که با حذف حروف اَتَینِ (ا-ت-ی-ن در ابتدای فعل مضارع)، اولش ساکن نمیشود و بدون همزه هم میشود آن را خواند گاهی وقتها فعلهایی به کوتاهیِ یک حرف داریم. مثل قِ! قِ یعنی نگه دار! (تو یک مرد) نگه دار! وَ قِنا عذابَ النّار: ما را از عذاب آتش نگه دار! حفظ کن! من طاقت آتش را ندارم. نه فقط آتشی که هیزم برایش دست و پا میکنند، همین آتشی که - بدون فندک - توی دل روشن میشود، یا همین آتشی که روی لپها میافتد وقت بارش اشک. لابد رابطهای هم هست بین آتش و مردن در آب. یک جایی باید این آتش خاموش شود. شاید خودم میپرم توی آب. قبلش انگشتهای اشارهام را میگذارم کنار هم و شستهایم را قفل میکنم توی همدیگر. بعد شیرجه میزنم در آب. اما این چه غرق شدنیست؟ بیشتر رها شدن جسم است. رها شدن روح است. شاعرانهاش نکنیم چه؟ حتما باید بنویسند پرواز روح؟ مرگ شاید فرو افتادن و سقوط جسم است. من خیلی سال است به این فکر میکنم. همین که مرگ، نوعی سقط توی خودش دارد. باید بخشی از تو سقوط کند تا بتوانی بالا بروی. مثل بالنهای توی کارتونها. کیسهها را میاندازند تا بالا برود. وگرنه از جایش جنب نمیخورد. آنها را که میاندازد، در ادامه بالن میماند و گاز گرم و باد. باد به رفتنش جهت میدهد. همیشه باد را دوست داشتهام. اما حزبش را نه. وقتی جایی ایستادهای و باد جسورانه میرود توی آستینها، زیر روسری یا پاچههای شلوارت. باد، همقافیه با آزاد است. چقدر خوب است این جور آزادی. هرچه سبک است با خود میبرد. هرچه به چیزی تعلق ندارد و بی وزن است را میگیرد توی مشتش. یک جایی هم جا میگذاردش؛ بادِ بی وفا! آدم معمولاً چیزی را دوست دارد که ندارد. مثلاً آن که فقیر است، پول را، آن که غمگین است، شادی را. آن که وفادار است، باد را. حالا دیگر باد، نیمۀ اول دهۀ نود را با خود برد. به همین سادگی. به همین سبکی...