سَرو سَهی

در کوی تو معروفم و از روی تو محروم / گرگ دهن‌آلودۀ یوسف ندریده

سَرو سَهی

در کوی تو معروفم و از روی تو محروم / گرگ دهن‌آلودۀ یوسف ندریده

سلام خوش آمدید

۵ مطلب در مرداد ۱۳۹۸ ثبت شده است

نمی‌توانم با بعضی از بانوان رابطه بگیرم؛ شاید از سرسختی و منعطف نبودن باشد، ولی به راستی چگونه می‌شود با آن‌ها که دغدغه‌های ساده و پیش پا افتاده دارند و موضوع بحث‌هاشان چیزهای دم دستی و معمولی‌ست یا نشسته‌اند به قضاوت و غیبت کردن پشت این و آن، حرف مشترکی داشت؟ باشد! به زندگی و چیزهای ساده و کوچکش دل‌خوش‌اند یا از حسادت و ناتوانی در انجام ساده‌ترین امور رنج می‌برند، قبول. اما درگیر رفتار و کارها و زندگی دیگران بودن، تا کی؟

  • ۲ نظر
  • ۱۷ مرداد ۹۸ ، ۱۵:۰۸
  • المیرا شاهان

من آدم مکالمات طولانی تلفنی نیستم؛ یک نوشته و نامۀ بلند و طولانی را به ده دقیقه مکالمۀ معمولی دربارۀ «چه خبر؟» و «چه کار می‌کنی؟» و امثال این‌ها ترجیح می‌دهم.

حرف زدن بی‌وقفه هم برایم آزاردهنده است. شنیدن دو صدا با همدیگر به همم می‌ریزد؛ مثل صدای تلویزیون و موسیقی، یا صدای شیر آب و رادیو.

اما،

تو استثنائی!

با من حرف بزن عزیزم؛ بی‌وقفه، طولانی، در میان تمام صداها. می‌خواهم صدای تو زمینۀ تمام صداهای دنیا باشد، من شیفتۀ شنیدن کلمات توام، شیفتۀ توام...

  • ۱ نظر
  • ۰۹ مرداد ۹۸ ، ۱۲:۰۸
  • المیرا شاهان

بابا هرروز برایم عکس می‌فرستد از هنرهایش؛ یک روز مربای گیلاس، یک روز سرکه سیب، یک روز درست کردن آلو خشک، یک روز رب سیب، یک روز درست کردن کشک، یک روز رب گوجه‌فرنگی، یک روز شربت آلبالو، و زیرش می‌نویسد: «محصول پدر». می‌دانم این عکس‌ها را با چه ذوق و شوقی برای همۀ خانواده ارسال می‌کند.

بابا تمام تابستان‌های کودکی‌اش را در روستا نفس کشیده و آن خوی ساختن و پرداختن، کاشتن و برداشتن، و تولید و تکثیر کردن را از روستا آموخته است. دوست دارد با دست‌های خودش گیلاس و هلو و سیب و گوجه‌سبز و آلبالوهایش را بچیند. هفته‌ای چندروز می‌رود برای آبیاری درخت‌هاش و حواسش به کود و سم و جمع کردن علف‌های هرز یا جمع کردن برگ‌های کهنۀ توی باغ و باغچه هست. دست‌هایش، شبیه پدرهای کارمند و پشت میز نشین نیست و می‌توانم رگ‌های برآمدۀ روی دست و ساق‌هایش را بشمارم.

سال‌های بی‌شمار نان بازویش را خورد و آهن و پارچه و ابر و چسب و منگنه را به هم پیوند زد و بعد، به اصالت کودکی‌اش برگشت. مثل پدرش نجار نشد، مثل برادرش کشاورزی نکرد، اما به زیستن با طبیعت لبیک گفت و از شهر برید.

دوستش دارم؛ به‌خاطر تمام اصالتی که تا امروز در وجودش حفظ کرده، به‌خاطر تمام زحماتی که برای خانواده‌اش کشیده و می‌کشد، به‌خاطر تمام بار مردانگی که به‌تنهایی روی شانه‌هایش دارد و آدم را دل‌گرم و دل‌تنگ می‌کند.

بابای سختی کشیدۀ من، با آن صداقت بی‌نظیر و یک‌رنگی بی‌مثالش، مرد بودن را به تمامی به همه‌مان نشان داده. گاهی فکر می‌کنم حتما در سینۀ او قلب کوچک کبوتری می‌تپد که بی‌ملاحظه از غم ایام و آدم‌ها به گریه می‌نشیند.

راستی، می‌بایست چگونه مهربانی مردی این‌چنین یک‌رنگ و بی‌ریا و اصیل و با صفا را سپاس گفت؟

خدایا! لطفا سایه‌اش مستدام...

  • ۰۷ مرداد ۹۸ ، ۱۲:۰۸
  • المیرا شاهان

به خودمان دروغ می‌گوییم؛ بارها و بارها این‌گونه بوده است. به خودمان دروغ می‌گوییم تا غم‌ها زمین‌مان نزنند. خودمان را می‌نشانیم جای حق و دست به قضاوت می‌زنیم؛ می‌دانیم مقصریم، اما همیشه گناه‌کار دانستن دیگری بیشتر آرام‌مان می‌کند؛ «دروغِ اندوه‌گریز»، «دروغِ دل‌انگیز»، «دروغِ مصلحت‌آمیز» یا همچو چیزی...

  • ۰۴ مرداد ۹۸ ، ۱۲:۱۲
  • المیرا شاهان

پنجره را باز می‌کنم تا نسیم ملایم تابستان قدری هوای محبوس در خانه را سر بکشد و بی‌رمقی این روزها را با خودش ببرد تا دورها... صدای یاهوی یاکریم‌ها و جیک‌جیک گنجشک‌ها و هوهوی بادها و رقص گروهی برگ‌ها در خانه می‌پیچد.

آرامش، با دامن سپید و توری‌اش از دل پرده‌ها عبور می‌کند و دستش را دراز می‌کند سوی من. به هم دست می‌دهیم...

  • ۲ نظر
  • ۰۱ مرداد ۹۸ ، ۱۵:۰۴
  • المیرا شاهان
طبقه بندی موضوعی
بایگانی