دو سال و چندروز از زیباترین شب زندگیام میگذرد. بزرگتر و بالغتر شدهام. جهانبینیام تغییر کرده است. دربارۀ بسیاری از مسائل سعی میکنم با اشراف و برداشت عمیقتری اظهارنظر کنم، گاهی هم ممکن است از دستم در برود و ناپخته عمل کنم. درک متفاوتی از عشق، احترام، دوستی، خانواده، دارایی، دانش، اخلاق و زندگی پیدا کردهام. مطمئنم که تمام این موارد ماحصل زندگی مشترک نبوده و نزدیک شدن به چهارمین دهۀ زندگیام هم بر آن اثر گذاشته. اما در موارد بسیاری حس میکنم ازدواج روند تغییرم را تسریع کرده است.
آن روز که برای نخستینبار با آشپزخانۀ پر از ظرف و شلوغی مواجه شدم، فکر میکردم که من چگونه میتوانم این حجم از به هم ریختگی را سامان دهم؟ دو ماه از زندگی مشترکمان گذشت تا فهمیدم وایتکس چه پدیدۀ شگفتانگیزیست. بعدها که با جرمگیر «من» آشنا شدم این شگفتی به اوج خودش رسید. زمان برد تا فهمیدم پیاز ِسرخشدۀ آماده اصلا گزینۀ مناسبی برای آشپزی نیست و فقط به درد تزیین روی آش میخورد! زمان برد تا یاد بگیرم با گیاه گلدانی چگونه انسی باید داشت تا نخشکد و برگهای بیشتری به دنیا بیاورد. زمان برد تا بدون نیاز به جستجوی طرز تهیۀ غذاها، دست به کار شوم و شام نسبتا خوبی تهیه کنم. زمان برد تا بتوانم با درس و کار و امور خانه -در کنار همدیگر- کنار بیایم و قدری هم به زندگی بپردازم. با این حال من برای خودم نبودم؛ دختری که در خانۀ پدری جز تمیز و مرتب کردن اتاقش و کتاب خواندن و نوشتن و فیلم دیدن و دورکاری، کار دیگری نداشت، باید امور یک خانه را در دست میگرفت. هرچند که تنها نبود و همراه و همپیمانی داشت که گاهی به جایش شام میپخت و در نظافت و تمیز کردن خانه همراهش بود.
حالا که به روزهای رفته فکر میکنم، میبینم که از پس خیلی چیزها برآمدهام. خیلی مسائل را حل کردهام و آدم عمیقتری شدهام. حالا قدر بسیاری از نعمتهای خدا را بیشتر میدانم. قدر آدمها را بهتر میشناسم. در مواجهه با رنجهای روزانه، دیرتر آزرده و رنجیده میشوم. بیشتر به حقوق خودم آشنا هستم. و فهمیدهام رسیدن به بعضی چیزها آنقدری ارزش ندارد که برایش انرژی صرف کنیم. دنیا محلیست برای گذر. باید کوشید و با تمام قوا به زندگی کردن پرداخت. ما متعلق به خودمان نیستیم؛ چنانکه پیش از این نیز نبودهایم. حیات ما به حیات جمعی پیوند خورده است، به دیگری. رمز ماندگاری، سازگاریست.