سَرو سَهی

آیا خدا برای بنده‌اش کافی نیست؟

سَرو سَهی

آیا خدا برای بنده‌اش کافی نیست؟

سَرو سَهی
طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۲ مطلب با موضوع «داستان :: بیژن نجدی» ثبت شده است

۰۹
بهمن

این را یک ماه پیش نوشته بودم؛ اما گذاشته بودمش در کانال تلگرام. دلم خواست که اینجا هم باشد...


برای من که سفر را دوست دارم نور علی نور است اگر ثانیه‌ای از آن با ادبیات پیوند بخورد. از دیروز که فهمیدم مقصدمان رشت است، برنامه را جوری چیدم که قدری بیشتر لاهیجان بمانیم و برویم بقعۀ شیخ زاهد گیلانی؛ حقیقت این‌که من این آقای شیخ را اصلا نمی‌شناسم، اما در گورستانی که در گوشۀ این بقعه هست، سالیان درازی‌ست که آشنای من خفته... کسی که من روزها با جملات استعاره‌خوی و تشبیهات خواستنی‌اش زیسته‌ام.

بیژن نجدی عزیز من، بی‌اتاقک و طاق و تشریفاتی از این دست، کنار سیده بلقیس سلیمانی و عارف هم‌آور آرمیده بود؛ بی نشانۀ آشکار! اما به‌محضی‌که ایستادم در میانۀ گورستان تا چشم تیز کنم و نامش را بین آن‌همه مستطیل سنگی بیابم، آهسته صدایم زد و دیدم پیش پایش ایستاده‌ام و این‌بار او برای هزارمین بار مؤمنم کرد که اغلب، این مردگان‌اند که ما را به ملاقات فرا می‌خوانند و صدامان می‌زنند...

سال‌ها گذشته از آن روز که دستی روی سنگ سیاهی در گورستان انتهای خیابان شیخ زاهد لاهیجان، جملات آغازین کتاب «یوزپلنگانی که با من دویده‌اند» را حک کرد و شاید نمی‌دانست این جملات از دل وصیت‌نامۀ یک معلمِ نویسندۀ شاعر انتخاب شده‌اند:

«و می‌بخشم به پرندگان/ رنگ‌ها، کاشی‌ها، گنبدها/ به یوزپلنگانی که با من دویده‌اند/ غار و قندیل‌های آهک و تنهایی/ و بوی باغچه را/ به فصل‌هایی که می‌آیند/ بعد از من.»

استاد عزیز!

بعد از تو، تمام فصل‌ها، بوی باغچۀ خانه‌ات را می‌دهند، بوی دلتنگی...

  • المیرا شاهان
۲۴
آبان

بیژن نجدی

«نیمی از سنگ‌ها، صخره‌ها، کوهستان‌ها را گذاشته‌ام

با دره‌هایش، پیاله‌های شیر

به خاطر پسرم

نیم دگر کوهستان، وقف باران است.

دریایی آبی و آرام را

با فانوس روشن دریایی

می‌بخشم به همسرم.

شب‌های دریا را

بی آرام، بی آبی

با دلشورۀ فانوس دریایی

به دوستان دور دوران سربازی

که حالا پیر شده‌اند.

رودخانه که می‌گذرد زیر پل

مال تو

دختر پوست کشیدۀ من بر استخوان بلور

که آب

پیراهنت شود تمام تابستان

هر مزرعه و درخت

کشتزار و علف را

به کویر بدهید، ششدانگ

به دانه‌های شن، زیر آفتاب

از صدای سه تار من

سبز سبز پاره‌های موسیقی

که ریخته‌ام در شیشه‌های گلاب و گذاشته‌ام روی رف

یک سهم به مثنوی مولانا

دو سهم به «نی» بدهید

و می‌بخشم به پرندگان

رنگ‌ها، کاشی‌ها، گنبدها

به یوزپلنگانی که با من دویده اند

غار و قندیل‌های آهک و تنهایی

و بوی باغچه را

به فصل‌هایی که می‌آیند

بعد از من ... ».1

 

پیش از آن‌که سرطان او را از پا بیندازد و در آغوش خاک بیارامد، «چشم‌های دکمه‌ای من»، «استخری پر از کابوس»، «شب سهراب‌کشان»، «سه‌شنبۀ خیس» و «مرثیه‌ای برای چمن» را نوشته بود. درست قبل از آن‌که در سه‌شنبه‌ای خیس چشمش را به روی دنیایی که او را تا همیشه به جان زمین می‌سپرد2 ببندد...

آبان 1320 بود که از پدر و مادری گیلانی در سیستان به دنیا آمد. پدرش را که افسری مبارز بود ژاندارم‌ها به جرم حضور در قیام افسران خراسان کشتند. بیژن نجدی تحصیلات ابتدایی‌اش را در رشت گذراند و پس از اخذ دیپلم وارد دانش‌سرای عالی تهران شد، ریاضی خواند و پس از فارغ‌التحصیلی تدریس را برگزید. بیست و نه ساله بود که با پروانه محسنی‌آزاد برای ادامۀ مسیر زندگی هم‌پیمان شد و حاصل این پیوند یک دختر و یک پسر بود.

آغاز شاعرانگی‌اش اما به روزهای بیست و پنج سالگی باز می‌گردد؛ از همان روزها که قلمش را با شوق به عطر استعاره‌ها و تشبیهات می‌آمیخت و ماحصل آن شعرها و داستان‌هایی بود که حتی در ساده‌ترین توصیف‌ها، به آرایه مزین بود. او با سبکی واقع‌گرایانه زندگی شخصیت‌هایی را که در دنیای واقعی با آن‌ها آشنایی داشت، روایت می‌کرد؛ آدم‌هایی مثل طاهر، مرتضی و ملیحه که در بسیاری از داستان‌هایش روایت‌گر آن‌هاست. علاوه بر این‌ها  نجدی با اشیای بی‌جان همذات‌پنداری می‌کرد و قصه‌ها می‌پرداخت. تا جایی که داستان‌هایی از زبان یک اسب و یک عروسک دارد.

  • المیرا شاهان