ای به هر لحظۀ تبدار تو پیوند منم ...
گاهی حتی نفس کشیدن هم سخت می شود وقتی کسی کمی آن طرف تر از تو سخت نفس می کشد و تو هیچ کاری از دستت بر نمی آید جز نگاه کردن به بالا و پایین رفتن سینه او. همین که آهسته آهسته این سینه بالا و پایین برود و تو ساعت ها این بالا و پایین رفتن ها را از روی پتو زیر نظر بگیری که نکند از حرکت بازایستد سخت است. من با یک لیوان آب جوش و نبات در دست، دقیقه ها پشت در دستشویی ایستاده بودم تا حال خراب مامان تبدیل به حال خوب شود. بعد زیر چشمی حواسم به سینه بابا بود که سه روز و سه شب می شد که درد گرفته بود و خودداری می کرد از پزشک قلب. صدای نازک نبات های حل نشده توی سرم می چرخید. من حمد می خواندم و و ان یکاد، دست هایم پی چیزی می گشت برای قرار یافتن و آرامش. بابا غمگین و مضطرب بود. مامان اما تمام اندوهش را با بغض و ناراحتی بالا می آورد و من، توی یک تاریکی نیمه شبی فکر می کردم به بی پناهی ام، به رنج غریب «چه خواهد شد؟»، به سؤال ناگزیر «چه باید کنم؟» تا آهسته آهسته چشم هایم رنگ و بوی خواب گرفت ... یعنی من این شب تاریک غم انگیز خوف آلود را فراموش خواهم کرد؟
پ.ن:ای به هر لحظۀ تبدار تو پیوند منم / آنقدر داغ به جانم که دماوند منم ... (علیرضا آذر)
- ۹۳/۱۱/۱۱