سَرو سَهی

آیا خدا برای بنده‌اش کافی نیست؟

سَرو سَهی

آیا خدا برای بنده‌اش کافی نیست؟

سَرو سَهی
طبقه بندی موضوعی
بایگانی

تا آمدم که با تو خداحافظی کنم ...

سه شنبه, ۵ خرداد ۱۳۹۴، ۱۲:۰۵ ق.ظ

بالاخره آخرش رسید. خب هر چیزی پایانی دارد و نباید نشست و زانوی غم بغل گرفت. گویی همه پیشامدها فقط مسیر و نشانه اند برای رسیدن به چیزهای دیگر. امروز که لابلای خلوتی و بی صدایی بچه ها از همکارهایم خداحافظی می کردم، دل نازک ترین همکارم اشک توی چشم هایش جمع شد. نگذاشتم گریه کند با اینکه خودم داشت گریه ام می گرفت. نگذاشتم اشک هایم در بزنند و گونه هایم را به زحمت بیندازند. وسایلم را جمع کردم و بدون آنکه در آخرین لحظات برگردم و به تمام خاطرات سه ساله ام فکر کنم، لابلای قدم های رو به دورهایم، به شیطنت ها و قهقهه ها و "خانم" صدا زدن های بچه ها فکر کردم و به سرم زد که بعد از امروز، دلتنگی های گاه گاهی به سراغم خواهد آمد که گریزی از آن نیست. من، دلتنگی خواهم کرد برای دوستان خوبی که پشت درخت های بلندبالای حیاط مدرسه جایشان گذاشته ام، برای کریدوری که بچه ها دورش جمع می شدند و سرودهای دوست داشتنی می خواندند. من برای خنده ها و معصومیت چشم های بچه هایم دلتنگی خواهم کرد. اما با همه این ها راه رفتنی را باید رفت. باید لبخند زد و ادامه داد و به همین دلتنگی های عمیق دنباله دار، دل خوش کرد...

  • المیرا شاهان