سَرو سَهی

آیا خدا برای بنده‌اش کافی نیست؟

سَرو سَهی

آیا خدا برای بنده‌اش کافی نیست؟

سَرو سَهی
طبقه بندی موضوعی
بایگانی

من همانم که پشت صورتکی سپید پنهان بود

سه شنبه, ۱۲ خرداد ۱۳۹۴، ۱۲:۰۶ ق.ظ

نمی دانم چه شد که ناغافل پرت شدم وسط صحنه تئاتر و جلوی صدها نفر تماشاچی، نقش یک آدم خبیث را بازی کردم. فقط می دانم از ماه قبلش فکر اجرای یک نمایش راست راستکی جلوی جماعتی از آدم ها توی سرم وول می خورد. بعد، یک تماس تلفنی من را کشاند به چهارراه ولیعصر و ساختمانی پشت تئاتر شهر، و دست آخر ما چند نفر با نقاب هایی سفید و لباس هایی سیاه خاک صحنه خوردیم و من به راستی طعم یک اجرای واقعی را چشیدم.

اینکه برای لحظاتی، تلاش کنی از قالب واقعی خودت خارج  شوی و ذهنت را از خودت و دغدغه هایت خالی کنی، خوب است. اینکه کمی دروغ بشوی، کمی فریب یا حقه، اینکه قدم هایت را شبیه کسی دیگر برداری و دست هایت را شبیه کسی غیر از خودت در هوا بچرخانی، خوب است. اینکه نقاب بکاری روی چشم هایت و فکر کنی به اینکه حتی برای دقایقی هم که شده، کسی حالات چشم هایت را نمی خواند، وسوسه انگیز است. حتی اگر تا دیروقت جانت را بگذاری پای تمرین های فشرده و وقت نکنی آدم های تازه ی زندگی ات را گرم و صمیمی در آغوش بگیری، بنشینی پای حرف هایشان و ایمان بیاوری که چقدر ماندگاری بعضی هایشان بالاست ... کاش دوباره به باور قبل ترهایم برسم؛ به این که زندگی درست همان نمایشنامه ای ست که باید یاد بگیری به ماهرانه ترین وجه، به بازی بگیری اش؛ بی غصه و گلایه و اعصاب خوردی ...

  • المیرا شاهان