سَرو سَهی

آیا خدا برای بنده‌اش کافی نیست؟

سَرو سَهی

آیا خدا برای بنده‌اش کافی نیست؟

سَرو سَهی
طبقه بندی موضوعی
بایگانی

کلاهت را سفت بچسب!

پنجشنبه, ۱۱ تیر ۱۳۹۴، ۱۲:۱۳ ق.ظ

یک چیزهایی قشنگ نیست؛ هرچه خودت را بزنی به در و دیوار و بگویی همین است که هست، باز هم توی جلد نمی رود. برایت سخت است پذیرفتن. «هر چیزی را پذیرفتن» سخت است. مخلوط شدن با جریان اجتماع و این که چون مجبوریم، هر چیزی را بپذیریم خوب نیست.

بهش می گویند «کلاه شرعی» انگار! حالا چه کلاه باشد، چه روسری، چه شال، چه چادر، چه هیچی، بالاخره چیزی عاریه است. عاریتی ست. ناپایدار است و یک روزی اگر گندش در نیاید، آثار مزخرفش را در روح و جسم آدم می گذارد. جنسیت هم حالیش نیست. می رود می نشیند در ضمیر ناخودآگاه آدم یا ضمیر خودناآگاه او. بالاخره حکم بلایی ست که می خورد وسط زندگی آدم. بی قراری اش هم بیشتر برای همان هایی ست که زیر این کلاه رفته اند. وگرنه آن هایی که «شرع» حالیشان نمی شود کلاً «از دست دادن» هم برایشان اهمیتی ندارد.

زمستان نیامده اما دارم اراجیف می بافم! توی این گرمای تابستانی، هوس بافتنی کرده ام. هی می بافم، هی می شکافم و دست آخر مثل این شخصیت های کارتونی که چیزی مثل پتک می خورد وسط سرشان و تلو تلو می خورند، وسط زندگی تلو تلو می خورم و چشم هایم سیاهی می رود. سه تا از دوست هایم صیغه شده اند؛ یعنی سه تایشان گفته اند که صیغه شده اند. بی تعیین مدت و مهریه مشخص. یکی شان رفته آزمایش بارداری داده، آن یکی به مادرش گفته با دانشگاه می رود مشهد و با دوست پسرش رفته اند کیش رابطه های پر خطر را تجربه کرده اند، آن یکی محض خاطر محرم بودن در قرارهای ملاقات صیغه شده و طرف بهش گفته بیا نیازهایمان را ارضا کنیم. پسرک ابله، راست راست دارد وسط دانشگاه هنر قاطی آن همه معلوم الحال (جز چندتا خوبِ انگشت شمار) پرسه می زند و واحدهای هنری پاس می کند، دنبال یک پارتنر خارج از دانشگاه می گردد و خیلی خوشحال گفته دنبال رابطه ی سالم است. ازش پرسیده: رابطه سالم یعنی چه؟ گفته: یعنی به جای آنکه با چند نفر باشی، با یک نفر باشی.

آدم یاد شعار گاج می افتد! به جای آن که چندین کتاب بخوانید، کتاب های گاج را ... آدم یاد خانه های گُه گرفته ی محله های خراب می افتد، یاد خلوتی ساعت یازده شبِ خیابان بهارستان و مردهای گرسنه بی پدر و مادر، یاد سوسک های فاضلابی تیزپای آخر شب که نمی شود خیلی راحت روی آسفالت تشخیصشان داد، یاد خانه هایی که توی فیلم ها از زور منقل و بافور و اعتیاد و دود سیاه شده اند. یاد زن هایی که دچار طرد شدن و فحشا و اعتیاد اند. آدم دلش می خواهد روی شهر بالا بیاورد، روی زمانه، روی این همه کبک که سرشان را کرده اند زیر برف و نیازهایی که دوره شان کرده است. روی این همه خفت و وحشی گری. آدم دلش می خواهد بنشیند و برای غرور پایمال شده دختران این شهر گریه کند، برای سوءاستفاده های پشت همی، برای التماس و خواهش محبت به آدم های گرسنه. «هر چیزی را پذیرفتن» قشنگ نیست ... .

  • المیرا شاهان