سَرو سَهی

آیا خدا برای بنده‌اش کافی نیست؟

سَرو سَهی

آیا خدا برای بنده‌اش کافی نیست؟

سَرو سَهی
طبقه بندی موضوعی
بایگانی

این کوچه کاج ندارد!

دوشنبه, ۵ مرداد ۱۳۹۴، ۱۲:۱۹ ق.ظ

دارم این کلمات را از خانه ی تازه می نویسم ... از پشت این پنجره، برج های بلند نوساز و خانه های ویلایی قدیمی پیداست ... خبری از کاج ها و چنارهای لاغر خیابان کودکی ام نیست. چنارهای این کوچه چاق ترند و کنارشان درخت نارون و خرمالو و بلوط قد راست کرده اند. از پشت این پنجره، ایوان کوچک خانه ی کهنه ای پیداست که پیرمردی آسوده و آرام به صندلی سفیدش چمباتمه زده و از آن کلاه های کیپاییِ یهودی ها روی سرش گذاشته و دانه دانه تسبیح می اندازد. از پشت این پنجره، خنده و قهقهه و ریسه رفتن های بچه هایی که توی حیاط گرگم به هوا بازی می کنند، به چشم می آید؛ خنده هایی آسوده و آنقدر رها که مرا پر می دهد به روزهایی که توی حیاط بزرگ خانه ی کودکی هایم با «نوید» بادبادک هوا می کردیم و من دوچرخه قرمزم را سوار می شدم و او سه چرخه بنفش کوچکش را. یاد وقت هایی در دلم زنده می شود که برف های سنگین می بارید و کاج های باغچه مان سر تعظیم فرود می آوردند به شکرانه ی این همه روشنی. آن لحظه ها من و نوید بودیم که می دویدیم روی برف ها و لیز می خوردیم و آدم برفی های درشت خلق می کردیم ... یاد آن روزی در دلم زنده است که نوید از نرده کنار پارکینگ به انباری پرت شد و خدا به او رحم کرد که ضربه مغزی نشد و برای پدر و مادرش ماند ...

از پشت این پنجره، آبی آسمان پیداست. بی ابرهای پنبه ای که خودشان را به دست بادها بخشیده باشند. هر از گاه نسیم آرامی پرده رنگارنگ اتاقم را نوازش می کند. عجیب است که یاد «هدیه» می افتم؛ آن وقت که ما همسایه هم شدیم، هم سن این روزهای من بود و هیچوقت جواب سلام بچه ها را نمی داد. هدیه ای که برای ما هدیه بود و برای خانواده اش زری و برای شناسنامه اش زهرا. روزی که خانه برای فوت آقای دکتر سیاه پوش شده بود، اولین روزی بود که به هم سلام دادیم. آمد و تنگ در آغوشم گرفت و زار زار برای پدرش گریه کرد ... یاد مهناز می افتم که ساعت ها روی پله ها برایم از خدا و خواب ها و کتاب هایی که خوانده بود حرف زد، بی اینکه هردو از حرف زدن خسته شویم. مهنازی که امسال شمع شصت و شش سالگی اش را فوت کرد و همین چند روز پیش از توی گوشی اش به من عکس پدر مرحوم و عموهایش را نشان می داد ... یاد عروسی آقا شهریار می افتم؛ وقتی که چهل ساله بود و مردِ زندگی دختری بیست و پنج ساله شد که از شمال آمده بود تهران و غریب بود و عاشق ... یاد وقتی می افتم که مهمان های عروسی خداحافظی کردند و رفتند و عروس شمالی، همانطور که لباس عروس تنش بود چهار طبقه پله را با گریه پایین آمد و از دل حیاط دوید سمت کوچه و پشت مسافرهای شمالی اش آب ریخت ...

خانه ی تازه قشنگ است؛ اتاق من هم همینطور. خانه های قدیمی و جدید این روبرو هم زیباست. اما ما آدم ها عادت داریم که عادت کنیم ... عادت داریم که خیلی اوقات تا چیز تازه ای سر می رسد، قدیمی ترها دل آزارمان باشد. بعد از بیست سال و کمی، کوچ کرده ایم به جایی جدید. هنوز نمی دانم کجای نقشه جغرافیا هستم. اما در همین چند روز، به هرچه که از پشت پنجره این اتاق پیداست، دل بسته ام و این چیز کمی نیست ...

  • المیرا شاهان