سَرو سَهی

آیا خدا برای بنده‌اش کافی نیست؟

سَرو سَهی

آیا خدا برای بنده‌اش کافی نیست؟

سَرو سَهی
طبقه بندی موضوعی
بایگانی

شیش و هشت

جمعه, ۱۶ مرداد ۱۳۹۴، ۱۲:۲۸ ق.ظ

به بهانه هفدهم مرداد؛ روز خبرنگار ...

ما چهارده نوجوان بودیم که نُه سال پیش برای نخستین دوره روزنامه نگاری حرفه ای زیر نظر سازمان یونیسف انتخاب شدیم و سه تا استاد خارجی که مایشا فراست، آرجوم واجید و میراندا ایلس نامشان بود، برای ما از تجربیات و دانسته هایشان گفتند. مایشای انگلیسی برای دیلی اکسپرس کار می کرد، آرجوم که اصالتاً پاکستانی بود توی بی.بی.سی انگلستان مشغول بود و میراندای چشم روشن که از یک سال قبل توی ایران روزگار می گذراند هم لابد برای یکی از این دو رسانه قلم می زد - همیشه هم دفترچه یادداشت کوچکش دستش بود و وقتی به سختی جمله های فارسی بچه ها را درک می کرد، با لهجه شیرین اش می گفت «بِبَشید!» تا حرف هایمان را دوباره تکرار کنیم و چیزی از قلم نیفتد. و دل ما بود که برایش قنج می رفت ... -.

ما چهارده نوجوان بودیم که در روزهای صمیمی نوجوانی مان، جدی گرفته شدیم. به راستی روی آموزش ما سرمایه گذاشته بودند و روزی سیصد دلار فقط و فقط برای اقامت هر یک از استادان در هتل، هزینه می شد. بماند که خیلی از آدم های روزنامه نگار برجسته ی آن دوران هم بارها به دیدارمان می آمدند و از شگفتی های عالم رسانه و اخلاق در روزنامه نگاری برایمان حرف می زدند.

راستش آن دوره علی رغم هزینه های زیادی که در پی داشت، عمر کوتاهی داشت؛ در همان روزهای اوج گرفتن و پر گشودنش، فاتحه اش را خواندند؛ درست در زمانی که ما سه بار توانایی هامان را به کار گرفتیم و صفحه بستیم برای هم سن و سال های خودمان. نمی دانم تقصیر آقای شین بود یا خانم الف یا همان روزنامه ای که ما پیش از آن خبرنگاران افتخاری ضمائمش بودیم. ما آهسته آهسته از یک روزنامه نگار نوجوان به یک دانش آموز نوجوان تبدیل شدیم. بین ما چهارده نوجوان، بی اینکه دست هم را فشرده باشیم و به هم بدرود گفته باشیم، فاصله افتاد! چیزی نزدیک به نُه سال فاصله ... و ما تنها می توانستیم گاه و بیگاه دفترچه خاطراتمان را از گوشه گنجه برداریم و یاد آن روزهای پر شور و هیجان نوجوانیمان را زنده بداریم.

حالا که این ها را می نویسم، هشت تایمان همدیگر را یافته ایم؛ آن هم به صدقه سر شبکه های اجتماعی. حالا دیگر بعد از نُه سال، خیلی چیزها عوض شده. وحید دارد پزشکی می خواند، محمدحسین به عالم سیاست پیوسته، نیوشا و ناهید مهندس معماراند، سهراب کارهای توریستی می کند و در زمینه ی منسوجات خانگی مشغول به کار است، سعید بازیگر تئاتر شده و برایم گفت که شایان یکی دو سال بعد از آن دوره رپر شد، به دام اعتیاد افتاد و مدتی از ایران رفت ... و من، این روزها یک معلم و روزنامه نگار و خبرنگارِ جوانِ پر دغدغه ام که هنوز هم دلش می خواهد به آن روزها که خوب بود و آبی بود، بازگردد ... .

  • المیرا شاهان

روز خبرنگار