قتل یک شاعر افسرده به دست گل یخ ...
من آدمِ سریالببینی نیستم؛ نه لاست را دیدهام، نه بیست و چهار، نه فرار از زندان و نه حتی خیلی از این سریالهای دنبالهدارِ ایرانی مثل قهوۀ تلخ، قلب یخی و ... . حتی پاری وقتها از اینکه تمام قسمتهای مختارنامه، شوق پرواز، معصومیتِ از دست رفته و سریالهای تاریخی و ماهِ رمضانی از این دست را دنبال نکردهام حسرت خوردهام. نهایتاً سه چهار قسمت آخر را مینشینم و نگاه میکنم. خب من یک آنتی تلویژن هستم و خیلی تا امروز با دستگاهِ تلویزیون جز هرازگاه تماشای خندوانه و برنامههای فکاهی و طنز ارتباط نگرفتهام. دیشب اما نشسته بودم پای سریال کیمیا و هایهای با تمام لحظههای فیلم گریه کردم و بغض ترکاندم. دلم برای آزادیهای توی قفسِ آدمها سوخت. برای تلاشی که از همیشۀ تاریخ دنباله داشته و جز چند سال احساسِ خوشبختیِ بعد از هر انقلاب، دیری نپاییده است. خب این خیلی اتفاق تلخیست. امید بستن، به چیزی که هیچ سهمی از آن نداری جز دیدن جنازههای روی هم و داغِ عزیزان را بر دوش داشتن.
من نمیتوانم به مردنِ آدمها بیتفاوت باشم. نمیتوانم بگویم خوشا به سعادتش راحت شد، مرگ حق است و تمام. من برای تکتک آدمهایی که زیر آوار زلزله جان میدهند، توی دریای خزر و رودخانۀ زایندهرود غرق میشوند، در جریان سقوط هواپیمای مسافربری یا تصادف دو خودرو، وارونگی یک اتوبوس و خروج قطار از ریل میمیرند، برای آنها که زیر عمل جراحی تمام میکنند و برای تمام کشتگانِ جنگ با هر عقیده و آیینی، دلم میسوزد. فکر میکنم این مسیری که برای زندگی طی کردهاند چطور مسیری بوده؟ برای چه مردهاند؟ چرا در یک حادثه و نه به مرگ طبیعی؟ چرا این همه دور از انتظار و شوکآور؟ و مسئأصل ماندهام که مرگ چقدر ساده و راحت اتفاق میافتد. چقدر بیمحابا و حساب نشدنی! گاهی فکر میکنم اگر در این لحظه بمیرم، آدمها و اندیشهها و دنیا تا کجا مرا به خاطر خواهند داشت؟ چقدر برای آدمهای دنیا و حتی خانواده و دوستانم اثرِ مثبتی داشتهام؟ اصلاً تلاشی برای غیرمعمولی بودن کردهام یا نه؟ اینها که این همه ناگهانی مردهاند رسالتِ زندگی محدودی که با به دنیا آمدنشان به آنها سپرده شد را تمام و کمال انجام دادهاند؟ منِ زندۀ جوانِ تازه در اولِ راه چطور؟
دلم نمیخواهد این همه مرگِ آدمها را تماشا کنم و بیشتر توی پیلۀ خودم فرو بروم. گاهی فکر میکنم چقدر زندگی کردن توی دنیایی که مرگ، مهمترین اخبار رسانههای اوست، وحشتآور است! چقدر ما آدمها تمامشدنی هستیم. چقدر تاریخِ انقضا داشتن و فاسد شدن و فراموش شدن تلخ است. آخ زندگی ...
*سهراب سپهری.
**یادداشت جدید من در سایت شهرستان ادب درباره سهراب: من به آغاز زمینم نزدیکم.
پ.ن: خیلی وقت پیش مطلبی نوشته بودم با عنوان "هرسو نشان توست، ولی بی نشانه ای" که خیلی از محتوای این مطلب دور نیست.
- ۹۴/۰۷/۱۷