ما نرفته ها
اولین بار که دلم برای کربلا و نجف نرفتن شکست، پانزده سالهم بود. من را با خودشان نبردند. بهانه مامان و بابا ناامنی عراق بود و من با همۀ وجود زیر طاق خانهای که مسافر کربلا داشت و -تنها- دلتنگی برای زوارش سهم من شده بود، های های گریه کردم.
دومین بار که دلم برای کربلا و نجف نرفتن شکست، دو ماه پیش بود که دوتا از بچه ها به فاصلۀ یک روز به نجف پرواز کردند و آنها درست همان کسانی بودند که از ده روز مانده به ماه رمضان چلۀ زیارت عاشورا گرفته بودند و من هم خودم را قاطی برنامهشان کردم تا برات کربلا بگیرم. آنوقت این سفر سهم آنها شد اما من که یک روز زیارت عاشورایم را جا انداختم، از سفر کربلا و نجف جا ماندم ...
سومین بار که دلم برای کربلا و نجف نرفتن شکست، امروز بود ... با دلی که هم کربلا را میخواست و هم نجف را و هم مشهدِ امام رضا ... آدم یک وقتهایی به خودش نگاه میکند و بقیه را هم میبیند. آنها چقدر برایشان همه چیز راحت جور میشود؛ بس که کاهلیشان کم است و دلشان صاف و صادقتر. بس که تکلیفشان با دلشان روشن است. بس که حواسشان به چلههایشان هست. همین است که خودِ امامها دلشان برای این بندههای خوب خدا تنگ میشود و دعوتشان می کنند پیشِ پیشِ خودشان ...
- ۹۴/۰۹/۱۱