نردبان خلق این ما و منی ست ...
صبح، همینکه از خواب بیدار میشوی لابلای کش و قوسهای سحرگاه و بیتابی پلکها، دلت بخواهد بزنی به تنها خانهای که شاید از معدود دلخوشیهای زندگیات باشد...
امروز صبح، آمدم و چند خط پیامِ خصوصی دوستی قدیمی آنچنان سر ذوقم آورد که دلم خواست ذوقِ متاثر از کلمات او را بنویسم تا یادم بماند گاهی نیاز نیست دوستی عمیقی با آدمها داشته باشی، کافیست حواست جمعِ آدمهایی باشد که در عین دور بودن از دنیای حقیقیات، به تو نزدیکند. آن طور که کسی از کیلومترها آن طرفتر از من، نیمه شب به خانۀ دلخوشیام آمد و از کلماتم، عواطف نهفتهای را برداشت.
ما آدمیزادیم؛ آدم، گاهی دلش میخواهد کسی چیزهایی را به خاطرش بیاورد. چیزهایی که در میان همهمۀ کارهای فروریخته در مسیر زندگی، خیلی خیلی معمولی و کمرنگ شدهاند. گاهی روی دیوار پیش رویمان پر از اتیکت کارهای عقب مانده و در دست اجراست و آن چیزها که به راستی دوست داریمشان، لابلای آن کارها خیلی خیلی کمرنگ و محواند.
ما خیلی کم از آدمها تعریف میکنیم. این روزها، گفتن از خوبی آدمها بیشتر رنگ و بوی مبالغه و چاپلوسی دارند. ما خیلی کم قدردانِ تلاش آدمهاییم. غالباً به یک «منِ» بزرگِ پر افاده میمانیم که دلش میخواهد این حلقه را بزرگ و بزرگتر کند. شاید علتش این باشد که کم از یکدیگر خیری دیدهایم. نمیدانم... کاش «من»های کوچکی بودیم در حلقۀ بزرگی از «ما».
مثنوی معنوی، مولانا
دفتر چهارم به تصحیح نیکلسون - بخش یکصد و شش: تزییف سخن هامان علیه
اللعنه
دوست از دشمن همینشناخت او
نرد را کورانه کژ میباخت او
دشمن تو جز تو نبود ای لعین
بیگناهان را مگو دشمن به کین
پیش تو این حالت بد دولت است
که دوادو اول و آخر لت است
گر از این دولت نتازی خزخزان
این بهارت را همیآید خزان
مشرق و مغرب چو تو بس دیدهاند
که سر ایشان ز تن ببریدهاند
مشرق و مغرب که نبود برقرار
چون کنند آخر کسی را پایدار
تو بدان فخر آوری کز ترس و بند
چاپلوست گشت مردم روز چند
هر که را مردم سجودی میکنند
زهر اندر جان او میآگنند
چون که بر گردد از او آن ساجدش
داند او کان زهر بود و موبدش
ای خنک آن را که ذلت نفسه
وای آنک از سرکشی شد چون که او
این تکبر زهر قاتل دان که هست
از می پر زهر شد آن گیج مست
چون می پر زهر نوشد مدبری
از طرب یک دم بجنباند سری
بعد یک دم زهر بر جانش فتد
زهر در جانش کند داد و ستد
گر نداری زهریاش را اعتقاد
کاو چو زهر آمد نگر در قوم عاد
چون که شاهی دست یابد بر شهی
بکشدش یا باز دارد در چهی
ور بیابد خستهی افتاده را
مرهمش سازد شه و بدهد عطا
گر نه زهر است آن تکبر پس چرا
کشت شه را بیگناه و بیخطا
وین دگر را بیز خدمت چون نواخت
زین دو جنبش زهر را شاید شناخت
راه زن هرگز گدایی را نزد
گرگ گرگ مرده را هرگز گزد
خضر کشتی را برای آن شکست
تا تواند کشتی از فجار رست
چون شکسته میرهد اشکسته شو
امن در فقر است اندر فقر رو
آن کهی کاو داشت از کان نقد چند
گشت پاره پاره از زخم کلند
تیغ بهر اوست کاو را گردنی است
سایه کافکنده ست بر وی زخم نیست
مهتری نفت است و آتش ای غوی
ای برادر چون بر آذر میروی
هر چه او هموار باشد با زمین
تیرها را کی هدف گردد ببین
سر بر آرد از زمین آن گاه او
چون هدفها زخم یابد بیرفو
نردبان خلق این ما و منی است
عاقبت زین نردبان افتادنی است
هر که بالاتر رود ابلهتر است
کاستخوان او بتر خواهد شکست
این فروع است و اصولش آن بود
که ترفع شرکت یزدان بود
چون نمردی و نگشتی زنده زو
یاغیی باشی به شرکت ملک جو
چون بدو زنده شدی آن خود وی است
وحدت محض است آن شرکت کی است
شرح این در آینهی اعمال جو
که نیابی فهم آن از گفتوگو
گر بگویم آن چه دارم در درون
بس جگرها گردد اندر حال خون
بس کنم خود زیرکان را این بس است
بانگ دو کردم اگر در ده کس است
حاصل آن هامان بدان گفتار بد
این چنین راهی بر آن فرعون زد
لقمهی دولت رسیده تا دهان
او گلوی او بریده ناگهان
خرمن فرعون را داد او به باد
هیچ شه را این چنین صاحب مباد
- ۹۴/۰۹/۲۵