از زندگانی ام گله دارد جوانی ام*
من از بچگی دلم نمیخواست بزرگ شوم. با همان دنیای کودکانهام خوش بودم. دیدن برخورد سختگیرانۀ بزرگترها نسبت به برخی مسائل و موضوعاتی که به نظرِ طفلِ معصومی که من بودم چیزهای نه چندان مهمی بود، من را از بزرگ شدن میترساند! روزهای نوجوانی دلم میخواست آنقدر نوجوانیام به درازا بکشد که خودم از نوجوانی و دنیایی که شاید بزرگترها جدیاش نمیگرفتند خسته شوم. اما بیاینکه از آن روزها و شوقهای تمامنشدنی فاصله بگیرم، جزو بزرگترها شدم. بزرگ شدم و دلم نخواست که مثل بقیه بشوم، مثل بقیه سخت و عجیب و نخواستنی. من با تمام قوا دست و پا میزدم که رنگ و بوی آدمها را به خود نگیرم و بیش از آنکه از روی دیگران مشق بنویسم، خودم باشم و درگیر آرزوهای کوچک و بزرگی که دارم، بمانم.
نمیخواهم بگویم زندگی با آدم بزرگها خمیر من را معصوم و پاک نگه داشت، که ناخواسته توی خیلی چیزها شبیهشان شدم، اما من در تمام زندگی، دلم خواست خودم باشم. لباسی را بپوشم که دوست دارم. دوستانی داشتهباشم که میخواهم. جاهایی بروم که حالم را خوب میکند. هیچ دلم نمیخواست که برای آنکه رسم است و دیگران چه میگویند و چنین است و چنان است کاری کنم.
گاهی فکر میکنم کاش توی زندگی آدمها، این همه حرف بردن و آوردن و «مردم چه میگویند» و «بد است جلوی مردم» نبود. کاش روزی میرسید که خالهزنک بودن تمام میشد و خیلی از ما به جای آنکه طبق خوشامد مردم انتخاب کنیم و تصمیم بگیریم، خودمان می ماندیم. کاش میشد برای خود بودن و سادگی و بدجنسی نداشتن سرزنش نمیشدیم. کاش دنیا از آنها که نشستهاند زمین بخوری و قاهقاه به تو بخندند خالی میشد. چه دنیای بدیست... کاش همیشه پانزده ساله میماندم ...
*شهریار.
- ۹۵/۰۴/۰۵