غدههای خاموش | راه های مقابله با سرطان؛ کسانی که با سرطان مقابله کردند چطور موفق شدند؟
خیلی اتفاقی، روبروی آینه ایستاده بود که دستش را سمت سینهاش برد و حس کرد یک غدۀ ریز توی سینه چپش دارد. به مادرش که گفت، مادر از او خواست قضیه را جدی نگیرد و حساس نشود. اما او قضیه را جدی گرفت و برای معاینه به سونوگرافی رفت. خانم دکتر گفت: «توی سینۀ راستت و نه سینه چپ، یک توده هست که چیز مهمی نیست» و این چیزی که به ظاهر مهم نبود، تبدیل شد به مسئلۀ مهمی که زندگی او را تا مدتی با خود درگیر کرد. مسئلهای که اسمش «سرطان» بود و نمیتوانست موضوع مهمی نباشد!
پنج ماه بعد، نیمههای مرداد به اصرار یکی از اقوام سینهاش را جراحی کرد و پزشک با ایجاد خراش یک غده سرطانی به ابعاد یک توپ تنیس خاکی (2.5 در 3) از سینۀ راستش خارج کرد و بیست و شش روز بعد، تیم هفت نفرۀ پاتولوژیستهای بیمارستان آتیۀ تهران، با او دربارۀ روال درمان بیماری نوظهورش حرف میزدند.
«یک روز بود که جواب نهایی کنکور کارشناسی ارشد آمده بود و برای قبولیام در دانشگاه خوشحالی میکردم که همسر خواهرم با من تماس گرفت و از من خواست بروم خانۀ خواهرم. وقتی رسیدم برخورد خواهرم و همسرش خیلی خوب و عادی بود. تا اینکه همسر خواهرم گفت: از آزمایشگاه تماس گرفتند و گفتند برویم آنجا؛ مثل اینکه جواب آزمایشها جابجا شده. در آن لحظه خیلی عادی، بدون آنکه تصوری از سرطان داشته باشم با او به بیمارستان رفتیم و بعد از آن خوشحالی یک روزه، من باید برای گذراندن یک پروسۀ درمانی و یک بیماری اتفاقی آماده میشدم.»
حقیقت سرطان و دنیای مجازی
کسی اسمش را نمیداند. اما پاییز نود و یک بود که با نام مستعار «بانو»، وارد فضای وبلاگنویسی شد و با ایجاد یک وبلاگ شخصی با عنوان «روزهایم با سرطان» به آدرسِ www.a91.blogfa.com، از پیشامدها و مسیر درمان بیماریاش نوشت. «وقتی آقای دکتر از همسر خواهرم پرسید: "بیمار را از قبل آماده کردهاید یا نه؟" متوجه موضوع شدم. نه گریه کردم، نه داغ کردم و نه سردم شد. فقط یک نفس عمیق کشیدم و در حالی که کمی شوکه شده بودم، جواب تماس برادرم که در آن لحظه به من زنگ میزد را دادم. من، هیچ تصوری از سرطان نداشتم. حتی فکر میکردم محال است توی این سن و سال سرطان بگیرم؛ بنابراین نیم ساعت تمام از پشت گوشی به صحبتهای برادرم گوش میدادم که خیلی علمی و منطقی پروسۀ درمان را برایم توضیح می داد.»
بعد از آن «بانو» که به گفتۀ خودش دختری خیلی خیلی پر شور بود، باید خود را برای مقابله با یک میهمان ناخوانده آماده میکرد. روزهای بعد از شیمی درمانی، روزهای بسیار سختی بودند که گاهی با احساس تهوع و دردهای زیاد همراه میشدند. روزهای بیحسی در سینه و بازو، روزهای ریزش مو و کلاهگیس، روزهای درد شدید معده و حساسیت به رنگها و خوراکیها، و روزهای جوشهای روی سر.
روزهای هزینههای زیاد، داروهای متفاوت، دلتنگیهای گاه و بیگاه، حالات عصبی، ناتوانی، دلخوشیهای کوچک، بیقراریها و حساس شدن روحیه، نگاههای ترحمآمیز و موجهای مثبت و منفی دیگران و چیزهایی که زندگی همۀ افراد مبتلا به سرطان را با خود عجین کرده است. بانو اما، نگران هیچ چیز نبود و پاریوقتها بیشتر از هر چیز نگرانِ همین نگران نبودن میشد. ماههای اولِ گذران این بیماری، در فضای مجازی دنبال مطالب مربوط به این بیماری میگشت و در وبلاگهای نویسندههای مختلف چرخ میزد، اما دست آخر میدید که نویسندههای خیلی از آن وبلاگها مردهاند! «خیلی توی اینترنت جستجو کردم و مقاله و وبلاگ خواندم؛ اما آخر آرشیو وبلاگها نویسنده فوت شده بود و این فضاها کمکی به من نمیکرد. دست آخر تصمیم گرفتم با زبان انگلیسی جستجو کنم و این برای من کمک بزرگی بود. بین این جستجوها با سایت www.webmd.com آشنا شدم و بعد از عضویت، مدام برایم مقاله میفرستادند و برایم از حالتهایی که ممکن بود با آنها مواجه شوم میگفتند.»
چیزی که او را روی پا نگه میداشت، رگههای روشنی از «امید» بود؛ امید نه به پیروزی که امید به عبور از مسیری که زمان میخواست برای طی شدن. بانو میدانست که خوب میشود و این خوب شدن نیازمند گذشت زمان است. برای همین بی آنکه ترسی به دل راه دهد و مثل بسیاری از بیماران مبتلا به سرطان به استقبال مرگ برود، روی دوپا ایستاد و راست و استوار به دانشگاه رفت، شاگرد اول کلاس شد و ریز به ریز دورۀ درمانش را در وبلاگش نوشت تا یک مرجع نسبتاً خوب برای اطلاع دیگران درست کند. او سرطان داشت و به زندگیاش می رسید، کلاس زبان میرفت، خرید میکرد، ورزش انجام میداد و طبق برنامه، غذا میخورد و هرگز زندگیاش دچار وقفه نشد و به اعتراف خودش این حال خوش و دلگرمی را از خانوادهاش داشت. اگرچه گاهی او بود که به خانوادهاش دلخوشی و امید میبخشید.
تا اینکه بالاخره یک روز، طبق پیشبینیهای آقای دکتر و برادرش نتایج آزمایش او تعیین کرد که او موفق شده است و دیگر خبری از مهمان ناخوانده نیست و از همان روز به بعد عنوان وبلاگش شد: «روزهایش بعد از سرطان».
جای چنگال خرچنگها
وقتی کسی به دلیل تغذیۀ نامناسب، ورزش نکردن، استعمال دخانیات یا تنفس در هوای آلوده، دلایل ژنتیکی و ارثی، و خیلی موارد دیگر به سرطان مبتلا میشود، در کنار راههای درست درمانی و متخصصان مجرب، نیاز به درک، امید و توجهِ همدلانه دارد. راههای درمانی و استفاده از داروها و مواد تزریقی، میتواند جسم و روح بیمار مبتلا به سرطان را توأمان با خود درگیر کند. انسان مبتلا به سرطان، روحیهای حساس، شکننده و خسته دارد که بروز هریک از این عوامل و تشدید آنها بر اثر بیتوجهی اطرافیان میتواند به راحتی روحیۀ او را تخریب کند و در مواردی حتی پیش از پیشروی بیماری و شدت یافتن وضعیت جسمانی او، روح بیقرار بیمار را به ضعف، افسردگی و ناامیدی مبتلا کند و بمیراند. این آسیبپذیری که بخش وسیع آن ناشی از عوارض داروییست به فشارهای عاطفی، اقتصادی و اجتماعی فرد بیمار میافزاید، تا جایی که ممکن است بیمار دنبال راهی برای پایان بخشیدن به حیات خود، خودکشی و نابودی باشد. به همین خاطر، رفتار خانواده، دوستان و بستگان نیز نیاز مبرمی به کنترل و دقت دارد. یک نگاه ترحمآمیز، یک سرزنش و گاهی یک واژۀ منفی و دلسرد کننده، قدرت ویرانی و متلاشی کردن باورها و کوههای کمارتفاع امیدهای درونی بیمار مبتلا به سرطان را خواهد داشت. این جاست که نقش گستردۀ مشاوران و روانشناسان که درک درستی از نوع بیماری دارند جان میگیرد و نیازمند توجه ویژهایست.
دستت را به من بده!
انتخاب مشاور خوب نیز به اندازۀ پزشک خوب اهمیت دارد. مشاوری که دست به مقایسه نمیزند و بیمار و نیازهایش را متناسب با خود فرد و روحیۀ او میسنجد. وظیفۀ مشاور مذکور این است که علاوه بر اینکه بیمار را از نظر روحی در برابر بیماری مقاوم میکند، خانوادۀ فرد مبتلا به سرطان را نیز از نحوۀ صحیح رفتار با بیمار مطلع مینماید. افراط و تفریط در نوع رفتار با فرد بیمار، توجه زیاد یا توجه کم هر دو میتوانند آسیبزا و مخرب باشند. باور به اینکه سرطان میتواند تنها یک دوره از زندگی باشد و نه مسیری برای رسیدن به مرگ، خود گامی عظیم برای گذر از بیماریست. باوری که ارزشمندترین موضوع قصۀ بانو و افرادی در شرایط اوست. این باور که از سوی بیمار به خانواده و پزشک، از سوی خانواده به بیمار و پزشک و البته از سوی پزشک به بیمار و خانوادۀ او القا میشود، راه را بر تصورات باطل خواهد بست. فرد مبتلا به سرطان باید اعتماد کند و این اعتماد به پزشک و اطرافیان جز با صداقت و عدم حس ترحم و مهربانی خالصانه ممکن نیست. روابط باید تقریباً عادی و در بستر درک باشد. صحبتهای خانواده و اطرافیان در ملاقات با بیمار، باید به دور از تنش و حول موضوعاتی باشد که بیمار را از فضای بیماری فاصله میدهد و از جذابیت و نکات مثبت و خوبی برخوردار است. فراهم کردن محیطی شاد، پرکردن اوقات فراغت بیمار با سفر، ورزش و تفریحات سالم و ایجاد فضایی آرامش بخش و احساس همدردی و ابراز انرژیهای مثبت و امیدواری، از جمله وظایفیست که برعهدۀ خانواده و اطرافیان بیمار است و اینها مضاف بر نوع تغذیه مناسب است.
خوب است بدانیم
کم نیستند کسانی که سعی در پنهان کردن نوع بیماری از فرد مبتلا به سرطان دارند. این افراد برای جلوگیری از تضعیف روحیۀ بیمار، سعی دارند حقیقت را از او کتمان کنند. در حالی که آگاه کردن فرد مبتلا از نوع بیماریاش ضروریست. باید هرگونه اطلاعات لازم و نه همۀ اطلاعات به فرد بیمار داده شود و این کار تنها میبایست توسط پزشک معالج، نه مشاور و روانشناس، صورت بگیرد و به قابل درمان بودن بیماری و امکان افزایش طول عمر تاکید شود. غالب افراد مبتلا به سرطان به مرور زمان نگاه متفاوتی به زندگی خواهند داشت. گاهی ابتلا به این بیماری، به افراد فرصت درک بیشتر و عمیقتری نسبت به موضوعات معنوی خواهد داد. چه بسا احساس نزدیکی به خداوند در بسیاری از این افراد به چشم میخورد و بعضا با حضور در اماکن متبرکه و خلوتهای معنوی رو به بهبود خواهند رفت. اگرچه در این میان بسیاری از مبتلایان با طرح سوال «خدایا! چرا من؟» احساس گناه و اشتباه میکنند و ابتلا به این بیماری که در باور عموم دست در دست مرگ است را نوعی بلای الهی و ناشی از خشم خداوند میدانند. اما آنچه میتواند ریشۀ این بیماریِ به ظاهر لاعلاج را بخشکاند، باور به تواناییهای فردی و خاصیت مبارزه با آن است.
***
چیزی که میتواند برای افراد مبتلا به سرطان تلخ و سوزنده باشد، واکنشهای حاصل از ترس یا ترحم یا پدید آمدن حس تنهاییست. بانو و روزهایش یک روز وسط تابستان با بیماریاش روبرو شد و توانست یازده ماه بعد از چنگال خرچنگ آسوده شود و در وبلاگش نوشت:
«من به تو اجازه ندادهام که من را از این دنیا ببری ... من آرزوهای زیادی در سر دارم ... فکر میکنم برای مردن و رفتن خیلی زود است ... نیم نگاهی به دوروبرت بینداز! زمان رفتن تو فرا رسیده چشمهایم را نگاه کن، دستهایم را و همچنین قلبم را ... هیچ کدامشان دیگر تو را نمیخواهند؛ یک بار موهایم، ابروهایم و ناخنهایم را از من گرفتی. دیگر نمیخواهم آنها را به تو بدهم؛ آنها متعلق به مناند؛ باید این را بدانی ... .»
سلام علیکم
آموزنده و مفید
ممنون