سَرو سَهی

آیا خدا برای بنده‌اش کافی نیست؟

سَرو سَهی

آیا خدا برای بنده‌اش کافی نیست؟

سَرو سَهی
طبقه بندی موضوعی
بایگانی

کتاب شب های روشن

نخستین داستانی که از داستایفسکی خواندم، «شب‌های روشن» بود. در سال‌های نخستین جوانی که هر کسی شاید چنین قصه‌های خیال‌انگیز و عاشقانه‌ای را دوست داشته باشد. شب‌های روشن یا شب‌های سپید، همان شب‌های بخصوصِ سن پطرزبورگ است که به خاطر وضعیت جغرافیایی آن ناحیه، تا صبح آسمانی سپید در دل دارد. آسمانی که تنها در شب‌های تابستانی به شهر نور و روشنا می‌پاشد و بدون شک جان می‌دهد برای شرحِ خیال‌پردازی‌های جوان بیست و شش سالۀ صد و پنجاه سال پیش که نویسنده به خوبی در قالب او فرو رفته و از زبان او روایت می‌کند. شاید هم آن جوانِ تنهای شب‌گرد، خودِ جوانیِ داستایفسکی در میانۀ قرن نوزدهم باشد.

به هر روی، او هیچ دوستی ندارد و آن‌ها که برای اولین بار و البته آخرین بار مهمانش می‌شوند، در خانه‌اش خوشحال نیستند، حتی شوخ طبع‌ترین و با نمک‌ترین مردمان هم، در مهمانی خانۀ این جوان بهشان خوش نمی‌گذرد! نه این که میزبان، آن‌ها را به عمد برنجاند و آزارشان دهد، که میزبان نمی‌داند چگونه باید با مهمانان خود سر صحبت را باز کند و از آن‌ها به خوبی پذیرایی کند تا توی ذوقشان نخورد. به همین خاطر است که بیشتر از آنکه دوستی در کنار خود داشته باشد، دست «خیالاتش» را می‌گیرد و در دل خیابان‌ها فرو می‌رود و از هر آدمی قصه‌ای می‌سازد، حتی خانه‌های شهر و اشیای بی‌جان هم در خیالش با او گپ می‌زنند و چاق سلامتی می‌کنند. اما او تنهاست. به واقع تنهاست. و این تنهایی با نگاه کردنِ به دیگران شاید به سختی تا نیمه پر شود. او همراه با اندوه رهگذرانِ شهر، غمگین می‌شود و از شادی آن‌ها دل‌خوش. اگر شبی یکی از آن‌ها را بین پیاده‌روی‌ها نبیند، نگرانی به دلش راه می‌یابد. این تنهایی بی‌انتها، به او می‌باوراند که سفر یک روزۀ مردمان به ییلاقی که دو ساعت با شهر فاصله دارد، گاهی برای دور شدن از اوست. پنداری همه با رفتنشان دارند از او فرار میکنند ...

آن شبی که دختر گریانی را که به نرده‌های کنار آبراه تکیه کرده می‌بیند، قفل این تنهایی و بی‌همزبانی شکسته می‌شود، و دقایقی بعد، اوست که مضطرب و لرزان در کنار دختری که همیشه در رویاها و خیالات و خواب‌هایش با او همراه بود، گام بر می‌دارد. در حالی که لحظاتی قبل دخترِ بی‌نوا را از دام رهگذری صیّاد خو، نجات می‌دهد. جوان در تمام لحظاتی که حرف‌هایش را به جان واژه‌ها می‌ریزد، می‌ترسد که حرف اشتباهی بزند و دختر را برنجاند، برای آن که نابلدی‌اش در مواجهه با دخترها را باور دارد.


ساعت ده شب است و این پیاده‌روی پانزده دقیقه‌ای و شکستن سکوت چندین ساله، به قرار فردا شب منجر می‌شود تا جوان دوباره بتواند بخت خود را بیازماید و لب به سخن گفتن باز کند. اما به یک شرط مهم و محترم از جانب دختر: «باید مواظب دلتان باشید و عاشق من نشوید. خواهش می‌کنم».

عشق اما سرزده و بی‌اراده اتفاق می‌افتد. تمام وجود جوان بیست و شش ساله‌ای که تا پیش از دیدن آن دختر با هیچ دخترخانمی به جز خانم صاحب‌خانه هم کلام نشده بود را می‌گیرد و جوان در شب دوم، از دو ساعت پیش از موعد قرار، انتظارِ آمدن دختر را می‌کشد. در حالی که تمام روز با خیالات خود رقصیده و رویاهای بسیار در وجودش جان گرفته و به پرواز درآمده‌اند. جوان هیجان زده است، «کتابی» حرف می‌زند و به جای آنکه دست‌های دختر را آرام در دست بگیرد، آن‌ها را سخت می‌فشارد! تا جایی که دختر لب به اعتراض باز می‌کند. با این حال دختر معترف است که او هم به جوان فکر می‌کرده و از او می‌خواهد داستان زندگی‌اش را برایش بگوید. جوان اما دستپاچه می‌گوید که در زندگی‌اش هیچ داستانی ندارد و این موضوع دختر را به تعجب وا می‌دارد و می‌گوید: «آخر چطور؟ توضیح بدهید. گرچه نه، نمی‌خواهد توضیح بدهید، من خودم حدس میزنم. شما هم لابد مثل من یک مادربزرگ دارید. مال من کور است و هیچ‌وقت نمی‌گذارد من جایی بروم. این است که حرف زدن پاک از یادم رفته. دیگر نمی‌دانم چه جور با مردم باید صحبت کرد. نزدیک دو سال پیش که بیش از اندازه شیطنت می‌کردم وقتی دید نمی‌تواند حریف من بشود صدایم کرد و پیراهنم را به لباس خودش سنجاق کرد و صبح تا شام ما همین‌طور به هم سنجاق شده می‌نشستیم... مضحک است، نه؟» جوان این موضوع را بدبختی بزرگی می‌داند و شروع می‌کند به معرفی خود: «من یک نقش نمایشم! بازیگر یک نقش، از آن‌ها که در زندگی پیدا نمی‌شود.» بعد یادش می‌افتد که اسم دختر را نپرسیده است. اسمش «ناستِنکا»ست. جوان از تکرار اسم ناستنکا از لذت لبریز می‌شود و بعد داستایفسکی با الهام از حکایت هزار و یک‌شب، جوان را شبیه جن حضرت سلیمان که هزار سال در کوزه‌ای مُهر شده به هفت افسون محبوس بود معرفی می‌کند که حالا با دیدن دختر از کوزۀ تنهایی رهایی یافته است. او رویاهایش را دانه‌دانه برمی‌شمرد و دختر را به وجد می آورد. بعد، از ناستنکا تشکر می‌کند که از همان ابتدا او را طرد نکرده است و حالا او می‌تواند بگوید دو شب از عمرش به راستی زنده بوده است. آن شب دختر داستان خودش را شروع می‌کند. این که از دو سال پیش به مستاجر فقیرشان دل بسته و حالا که او یک سال است به مسکو رفته انتظار آمدنش را می‌کشد. چون در واپسین شب به هم قول ازدواج داده‌اند و قرار بوده که او یک سال بعد در کنار آبراه با ناستنکا ملاقات کند یا نامه ای نزد آشنایی بگذارد برای او. حالا آن جوانِ مستاجر، سه شب است به سن پطرزبورگ برگشته و سر قرار نیامده و ناستنکا بسیار غمگین و دل‌شکسته است.

آن شب ناستنکا نامه‌ای از پیش نوشته شده را به جوان می‌دهد تا برساند به دست محبوبش. آن روز برای جوانی که به قول خودش قهرمانِ قصه است به تلخی می‌گذرد. شب سوم هرچه دختر انتظار می‌کشد، معشوقش سر نمی‌رسد. و جوان تمام تلاشش را می گذارد که ناستنکا را به بازگشت معشوقش امیدوار کند.

چهارمین شب فرا می‌رسد. ناستنکا به کلی از آمدن محبوبش ناامید شده و حالا دیگر به جوانی که در این چند شب با تمام جانش مراقب او بوده، دل باخته است. هردو شروع می‌کنند به رویابافی برای زندگی‌شان، از این‌که از فردا جوان به خانۀ آن‌ها نقل مکان کند و زندگی عاشقانه‌شان را آغاز کنند. در همین حال و هوا اما، رهگذری از کنارشان می‌گذرد. کمی از آن‌ها فاصله می‌گیرد. ناستنکا خودش را سخت به جوان می‌چسباند. ناگهان رهگذر صدا می زند: «ناستنکا! ناستنکا! تویی؟» ...

«خدایا، چه جیغی کشید. چه جور می لرزید! چه جور خود را از آغوش من وا کند و به استقبال او شتافت!... من، در هم شکسته و ناچیز، ایستاده بودم و به آن‌ها نگاه می‌کردم. ناستنکا، خود را هنوز در آغوش او نینداخته، به جانب من بازگشت. مثل باد، به سرعتِ برق، و پیش از آن که من به خودم آیم دست‌هایش را دور گردن من حلقه کرد و مرا بوسید، بوسه‌ای محکم و سوزان، و بی آنکه چیزی بگوید باز به سوی او شتافت و دستش را گرفت و او را به دنبال خود کشید.»

داستایفسکی در صفحه‌های پایانی کتاب می‌نویسد: «شب‌های روشن من آن روز صبح به آخر رسید». ناستنکا برای او نامه‌ای پست کرده و در آن از جوان خواسته او را ببخشد و نوشته: «چه می‌شد که شما او می‌بودید؟» دختر به او خبر ازدواجش در هفتۀ آینده را می‌دهد و با تمام وجود از او می‌خواهد که همیشه دوستش داشته باشد. چرا که خودِ ناستنکا هم او را تا ابد دوست خواهد داشت. در سطرهای آخر کتاب، نویسنده به پانزده سال بعد سفر می‌کند و پایان کتاب این گونه رقم می‌خورد:

«آیا من آزردگی‌ام را به یاد می‌آورم، ناستنکا؟ آیا بر آینۀ روشن و مصفای سعادت تو ابری تیره می‌پسندم؟ آیا در دل تو تلخی ملامت و افسونِ افسوس می‌دمم و آن را از ندامت‌های پنهانی آزرده می‌خواهم و آرزو می‌کنم که لحظات شادکامی‌ات را با اندوه برآشوبم و آیا لطافت گل‌های مهری که تو جعد گیسوان سیاهت را با آن‌ها آراستی که با او به زیر تاج ازدواج بپیوندی، پژمرده می‌خواهم؟ ... نه، هرگز، هرگز و صد بار هرگز. آرزو می‌کنم که آسمان سعادتت همیشه نورانی باشد و لبخند شیرینت همیشه روشن و مصفا باشد و تو را برای آن دقیقۀ شادی و سعادتی که به دلی تنها و قدرشناس بخشیدی دعا می‌کنم.

خدای من، یک دقیقۀ تمام شادکامی! آیا این نعمت برای سراسر زندگی یک انسان کافی نیست؟»


فرزاد مؤتمن در سال 1381 فیلمی با الهام از این داستان با بازی هانیه توسلی و مهدی احمدی کارگردانی کرد که به اعتقاد من کتاب از فیلم بسیار بسیار زیباتر است.

نظرات  (۷)

  • پرستو ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
  • فیلم رو دیدم ولی کتاب رو نخوندم. با این وصف زیبایی که نوشتی باید سراغ کتابش هم برم. 
    ممنون
    پاسخ:
    ممنون از شما. این کتاب یکی از محبوب ترین کتاب هاییه که خوندم!
  • رفیعه رجعتی
  • به واسطه ی رشته ی خواهرم، کم و بیش از آثار داستایفسکی و چخوف و تالستوی آگاهم! این اثر رو نخونده بودم ولی! فقط میتونم بگم چقدر قشنگ بود :) 
    + اسم فیلم هم "شب های روشن" هست؟!
    پاسخ:
    بله اسم فیلم هم شب های روشن هست :)
    اوهوم
    داستایفسکی یه عناصری داره که هیچ جای دیگه دیده نمیشه به راحتی
    پاسخ:
    تشکر
    راستش را بگم
    حالش را نداشتم توضیحاتتون را بخونم
    اما دلم می خواست یه داستان بهم معرفی بشه
    حتما می خونمش 
    ممنون
    پاسخ:
    خواهش می کنم. داستان بلندی نیست. در عرض دو سه ساعت تموم می شه.
  • حامد عبدالهی
  • خوش به حالتون که فرصت خوندن دارین
    من که فعلا نخ زندگیم یه جا گیر کرده و کل زندگیمو نخ کش کرده!

    قبلا داستان مینوشتم ...
    پاسخ:
    قبول کنید که ما خیلی از لحظه هامون رو می تونیم کتاب بخونیم و پشت گوش می ندازیم. توی مترو، شب ها قبل خواب یا مجموعا زمان هایی که مشغول گوشی و شبکه های اجتماعی هستیم. از روزی نیم ساعت شروع کنید، از کتاب های خیلی کم حجم.
  • حامد عبدالهی
  • آره قبول دارم
    اما واقعا خوندن و نوشتن، یه فکر آزاد میخواد که نداریم. وقت نمیخواد، یه ذهن باز و بدون آشفتگی لازم داره. کسی که صبح تا شب یه فکر ذهنشو مشغول کنه که حتی از کارای عادی خودشم جا بمونه، واقعا نمیتونه کتاب بخونه!

    عضو کتابخانه هستم ولی خیلی وقته داستانی نخوندم. فقط روانشناسی ..
    پاسخ:
    از یه جایی شروع کنید...