روی کشتی کوچکی که اسمش «ماسوله» بود و بر آب‌های انزلی می‌گذشت، به او گفتم که گاهی وقت‌ها ما از خدا چیزی را می‌خواهیم و خدا از ما دریغش می‌کند تا هدیه‌ای بزرگتر تقدیم ما کند. ما اما نمی‌فهمیمش. تا وقتی که آن هدیۀ بزرگ را بگیریم از خدا.

پنجشنبه دلم پا زدن به دریا می‌خواست و شن‌بازی در ساحل را. اما تقدیر اینگونه رقم خورد که خدا من را بر فراز کشتی برد و بر امواج و آب‌هایش نشاند.

اگرچه حسرت آن دل به دریا زدن به دلم ماند، اما خدا من را لذت تازه‌ای بخشید که هرگز انتظارش را نداشتم.

با این حال من هنوز دلم به همان چیزی مشغول بود که دوستش داشتم...

می‌ترسم! می‌ترسم از اینکه می‌گویند خدا از تو چیزی را می‌گیرد تا چیز بهتری نصیبت کند. اگر آن‌چه خدا به بنده‌اش هدیه می‌کند، بهتر باشد، باز همان نیست که او دلش خواسته و آرزویش را دارد. می‌ترسم از آن «حسرت»ی که موقعیت ناشناس است.

حکمت این را چطور می‌شود فهمید؟

گاهی چقدر برای درک بعضی چیزها بچه می‌شویم!


*فرازی از دعای ماه رجب. (آنچه تو دهی چیزی کم ندارد!)